بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > يك روز دودي

يك روز دودي

نسيم خاكسار

سه شنبه 25 سپتامبر 2007

با ياد محمود محمودي‌، هبت اله معيني( همايون)، حسين اقدامي، ناصراخوان لنگرودي، و زين‌العابدين كاظمي، جلال فتاحي و همه آناني كه در كشتارهاي جمهوري اسلامي از زندانيان سياسي در زندانهاي ايران به قتل رسيدند.

.......

جعفر وقتي پا توي حياط گذاشت زنش را ديد كه از در حياط تو مي‌آيد. دست مهري دختر كوچك استاد مصطفي در و پنجره ساز توي دستش بود. آنروز صبح جعفر ديرتر از معمول از خواب پا شده بود. از بيخوابي شب گذشته هنوز سرش سنگين بود. با چشمهاي پف كرده كه به اطراف نگاه كرد به نظرش رسيد هواي شيري رنگ آسمان پائيز با ابرهاي نازك يكدست همه جا را سفيد كرده است. هوا سرد بود و دزدكي پوست او را زير پيراهنش مي‌گزيد. جعفر با سرانگشتان كلفتش چشهايش را ماليد و همان پاي در چشم چشم كرد تا دمپائيهاش را پيدا كند. كبري كه نزديك او رسيده بود گفت: « دنبالشون نگرد.» و آنها را از پا درآورد و سُرشان داد جلو پاي او: «بيا!»

جعفر كارتونهاي پاي ديوار را كه بي‌نظم رويهم ريخته شده بودند كمي مرتب كرد. بعد به سمت شير آب توي حياط رفت. وقتي دست و رويش را مي‌شست صداي آوار كارتونها را روي همديگر شنيد. پا شد. آنهائي را كه دورتر از بقيه پخش حياط شده بودند با پا سُر داد به سمت ديوار. بعد به اتاق رفت.

زنش سفرة صبحانه را چيده بود روي زمين. دختر كوچكش، مهتاب، خوابالود نشسته بود بغل مهري و دوتائي كمي دورتر از سفره، دو ماشين بدون چرخ را روي زيلو سر مي‌دادند.

كبري گفت:‌ «اگه مي‌شيني برات چاي بريزم.»

جعفر گفت:‌ «بريز!» و با حوله سر و صورتش را خشك كرد.

«ديشب توخواب همش حرف مي‌زدي. چت بود؟»

جعفر چيزي نگفت.

«امروزم نمي‌خواي بري اونجا.»

جعفر حولة خيس را سر در حمام آويزان كرد و برگشت.

«نمي‌دونم. شايدم رفتم.»

كبري استكانها را يكي يكي از توي كاسة ورشوئي در‌آورد و جلوش سر سفره چيد.
«مي‌دونم كه بيكاري خسته‌ا‌ت كرده از اونجا هم راضي نيستي. اما مي‌گم طوري نمي‌شه. اگه مي‌خواست بشه، تو همون دوماهه اول مي‌شد. خيال مي‌كني اينا خوابن. بدون تا حالا صد بار پائين و بالاتون را وارسي كرده‌ن.»

النگوي برنجي توي دستش، وقت حرف زدن، گاه به لبة كاسة ورشوئي مي‌خورد و جرينگي صدا مي‌كرد.

جعفر با دست موهايش را چند بار شانه زد و پيش از نشستن پاي سفره رفت طرف مهتاب و مهري، وميانشان روي زيلو كنده زد. و با تكان دادن كلة پر مويش در دامن آنها برايشان خواند:

« اتل متل توتوله. دو ماشين بي موتوله،»

مهتاب پيشاني‌اش را به پشت كلة پدر ماليد و گفت: «بازم! بازم!»

جعفر دوباره خواند:

«اتل متل توتوله. دو ماشين بي چوخوله.»

مهري كه خنده‌اش گرفته بود و كمي از مهتاب بزرگتر بود گفت:« عمو جعفر، موتوله و چوخوله ديگه چيه؟»

جعفر كمر راست كرد واسباب بازي مهري را از دستش گرفت. آنرا وارونه بر كف پهن دستش گذاشت:

« يعني اين. نه موتور داره، نه چرخ!»

زنش با صداي بلند گفت:« چائيت سرد نشه!»

جعفر بچه‌ها را ول كرد و رفت پهلوي زنش پاي سفره نشست.

«بازم رفتن اونجا؟»

كبري كه چشم روي مهري داشت با صدايي آهسته گفت: «آره. اول صبحي خبرشون كردن كه مي‌تونن برن ملاقاتي.» و قندان را جلو شوهرش سُرداد: «مي‌بيني! بعد از سه سال!»
جعفر گفت: «چطور شد كه ـ » صدايش بلند بود.

كبري با صدايي خف پريد توي حرفش:‌ « اومدن ديگه. چطوري شو نمي‌دونم.» و با كف دست زانوي شوهرش را فشار داد: «يه كاري نكن مهري بفهمه.»

جعفر استكان چاي را ميان دو انگشت كلفتش گرفت و حبه‌اي قند توي دهان گذاشت. مهري در آنسوي سفره خاموش توي‌ گودي جاچرخهاي ماشين دست مي‌ماليد. سرش پائين بود و موهاي صافش روي صورت كوچكش ريخته بود. كبري سرش را پيش برد و با صدائي آهسته به شوهرش گفت:‌ « دم دماي سحر يه پاسدار مياد دم خونه‌شون و به اكرم خانوم مي‌گه اول صبح بايد برن زندون اوين.» بعد عقب كشيد و رو به بچه‌ها بلند بلند گفت: « ماتي! مهري! چرا نمي‌آئين پاي سفره؟»

جعفر جرعه‌اي ديگر از چايش را نوشيد بعد استكان را توي نعلبكي گذاشت. بوتة گل قرمز لبة نعلبكي، رنگي روشن داشت. و بر شاخة تردش دو برگ سبز چون نك باز جوجه گنجشكي ديده مي‌شد. جعفر به ياد بهروز، پسر استاد مصطفي افتاد. او را با چهرة‌ جوان و شادابش برابر خود ديد.

جوجه گنجشكي كه دهان گشوده بود برابرش، يكهو جلو چشمش پر كشيد و رفت بالا، و شروع كرد به بال زدن در آسمان آبي. دور و بر خورشيدي كه چشم را آزار نمي‌داد و فقط روشن بود. مثل همان گل سرخ. بعد ازهمان بالا شيرجه رفت روي درخت يا روي همان بوته و نوكش را دوباره باز كرد و شروع كرد به خواندن.

وقتي جعفر دست پيش برد تا روي پرهايش دست بكشد. باز پريد. باز رفت بالا، توي همان آسمان آبي. روبروي همان قرص روشن كه چشم را نمي‌زد. و باز شروع كرد همانجا به بال زدن. جعفر منتظر شد وقتي گنجشكه خسته از بال بال زدن، ازهمان بالا دوباره شيرجه رفت روي درخت و يا همان بوته‌‌اي كه جعفر منتظر نشستنش روي آن بود، دست به سويش دراز كند تا او باز بپرد يا از جايش تكان نخورد تا جعفر روي بالهايش دست بكشد. اما هيچكدام رخ نداد. جعفراينبار هرچه چشم گرداند بوته را نديد. جوجه گنجشكه را هم نديد. تنها چيزي كه مي‌ديد دو برگ سبز كوچك بود كه بي‌تكان، مثل برگ همة نقاشيها، دوبر ساقه‌اي كوچك و تُرد ديده مي‌شدند. از نقاشي روي نعلبكي چشم برداشت و آرام آرام سرش را تكان داد. كبري كه داشت دو لقمه نان و پنير جلو بچه‌ها مي‌گذاشت گفت:‌

«انگار ديروز بود. مي‌بيني! مثل برق زمان مي‌گذره!»

جعفر دوباره استكان چايش را برداشت وهورتي سر كشيد.
مهتاب و مهري در پاي سفره استكان چايشان را دودستي گرفته بودند و چاي مي‌نوشيدند. و گاهي هم با چشمهاي كودكانه كه برقي از شيطنت و بيخبري درآنها مي‌درخشيد به يكديگر نگاه مي‌كردند.

جعفر استكان خاليش را روي سفره گذاشت و از جا پا شد.

زنش گفت: «يه لقمه نونت روهم نخوردي. بشين!»

جعفر گفت: « هنوز وقت هست. مي‌خورم.» و از جيب كتش سيگار و كبريتي درآورد و برگشت پاي سفره نشست.

كبري گفت: « شكم گرسنه نكش!» و نگاه كرد به جعفر كه پيشاني‌اش را با انگشت مي‌ماليد و خم شد دم گوشش گفت:« بازم شكر كه ملاقاتي دادن. اكرم خانم دلش برا ديدن او يه ذره شده بود.»

جعفر سيگارش را روشن كرد. پُك عميقي زد. حلقه‌هاي دود در هواي بي‌تكان توي اتاق بالا ‌رفت و بعد نزديك به سقف محو شد. انگار حفره‌اي مكنده آن را ناگهاني بلعيده بود تا دوباره آنرا به رشتة خاكستري رنگ و درهم پيچيده‌اي در‌آورد كه از نوك سيگار جعفر بيرون مي‌زد. از شيشة پنجره رو به حياط واز پشت تور نازك روي آن، روشنائي ماتي تو مي‌آمد كه به فضا و اشياي توي اتاق رنگي به نقرة‌ سياه شده، مي‌بخشيد. كبري قوز كرده پاي سفره با حاشيه‌هاي خمير نان ور‌مي‌رفت. و آنها را تكه تكه مي‌كرد، تكه‌هائي كوچك، بعدلاي انگشتانش گرد و گلوله مي‌كرد. با حركت دستهايش شانه‌هاي لاغرش زير ژاكت گشادي كه پوشيده بود تكان مي‌خورد. نقش مارپيچي حاشية سفره پلاستيكي مثل نخ كاموائي از زير دستهايش رد مي‌شد، از جلو زانوي جعفر مي‌گذشت و دوباره رقص كنان برمي‌گشت و زير دستهايش مي‌خزيد. جعفر بعد از زدن چند پك عميق، ته سيگار را روي تكه خمير ناني كه جلويش افتاده بود خاموش كرد و گفت: «اوستا هم باش رفته؟»

كبري گفت: «آره.» بعد گفت:‌ «اگه مي‌خواي بزني بيرون يه لقمه نون بخور.» و استكان خالي را از جلو شوهرش برداشت.

«بريزم؟»

جعفر گفت: «آره.»

مهتاب ماشينش را روي زيلو كشيد و با دهان كوچولويش بوق زد: ديد... دي ي ي ي ي ددددد....»

جعفر گفت :‌«ماتي اينكه صداي بوق دوچرخه بود.»

مهتاب گفت: « نه! مال ماشينه. اگه مال دوچرخه بود مي‌شد: دود! دووووووودد.»

مهري دستش را پيش آورد وبه مهتاب گفت: « مياي عوض؟»

مهتاب بي معطلي اسباب بازيش را توي دامن مهري انداخت: «بيا!» و ماشين مهري را چنگ زد.

جعفر مقداري پنيرلاي نان پيچيد واستكان چاي را از دست زنش گرفت.

كبري گفت:« ديدي؟ انگار منتظر بود!»

جعفرهيچ نگفت. وقتي به لقمه پنير توي دستش دندان مي‌زد و جرعه جرعه چاي مي‌نوشيد، زيرچشمي بچه‌ها را نگاه مي‌كرد. آنها بعد از آنكه نان و پنيرشان را خوردند از سر سفره كشيدند كنار و به طرف كمدي كه رختخوابها روي آن چيده شده بود دويدند.‌ جلو كمد تا پاي ديوار پتوي چارخانه سبزي پهن بود كه بچه‌ها خوش داشتند روي آن بازي كنند.

وقتي جعفر بلند شد شلوارش را بپوشد، زنش سفره را برداشت كه ببرد توي حياط بتكاند.
جعفرگفت: « نمي‌دونم از خونه بزنم بيرون يا نه. ماندم توش!»

زنش نيم خيز روي برگرداند و گفت: « ببين جعفر! اگه نمي‌خواي بري اونجا، اقلن يه فكري به حال اين كارتونا بكن. خودمون آت و ‌آشغال تو خونه كم نداريم!»
جعفر گفت: « باشه. اگه نرفتم اونجا خبرشون مي‌كنم بيان ببرن!»

كبري كه داشت از در اتاق بيرون مي‌زد، گفت: «پس ترو خدا هرچه زودتر!»

جعفر كمربندش را كه بست خم شد وسط بچه‌ها تا با آنها بازي كند كه صداي ‌زنش را شنيد.
«جعفر! جعفر! بيا بيرون ببين چه شده!»

جعفر كه بلند شد و پا تند كرد به طرف حياط ، بچه‌ها هم در پي‌اش دويدند.

آسمان هنوز يكدست خاكستري كمرنگ بود و لكه‌هاي نازك ابر در آن، جا جا شيري مي‌زد. جعفر بوي تند و آزار دهنده‌اي را در هوا حس كرد. به بوي سوختن چيزي مي‌ماند. و بعد ذرات سياه غبارگونه‌اي را در هوا ديد.

كبري دست بچه‌ها را گرفت و آنها را به سمت راهرو كشاند و خودش برگشت.

«چيه؟» چشمانش را تنگ كرده بود و به آسمان نگاه مي‌كرد.

«نمي‌دونم.»

«حتماً عراقيا جائي رو زدن. تو صداي هواپيمائي رو شنيدي؟»

«نه!»

«پس جائي آتش گرفته!»

جعفر به بالا و دور و بر نگاه كرد و به نظرش آمد كه ذرات غبار سياه دارند كم كم متراكم مي‌شوند.

زنش گفت:‌«من حتم دارم يه جائي را عراقيا زده‌ن. شايدم پالايشگاه رو.»

و به آسمان اشاره كرد:« ببين! ببين! داره زيادتر ميشه.اين اصلن عادي نيس!»

جعفر گفت: « كيه كه بدونه!»

از توي كوچه سر و صدا وهزاهز در وهمسايه‌ها كه از خانه‌هاشان بيرون ريخته بودند مي‌آمد. جعفر پاي در كفشهايش را پوشيد و به زنش گفت:‌

«كتم را مياري؟»

«بالاخره رفتني شدي؟»

«هنوز هم نمي‌دونم. اما عجب بوئي داره پخش مي‌شه. انگار لاستيك مي‌سوزونن. حق با توئه. بايد جائي رو زده باشن.»
زنش رفت و كتش را آورد.

«اگه نرفتي كرج سعي كن زود برگردي!»

جعفر با پوشيدن كتش نگاهي كرد به تود‌ه كارتونها و گفت:« حتماً!»

كبري كمي توي حياط ايستاد و به غبار سياهي كه دم به دم داشت زيادتر مي‌شد نگاه كرد و بعد سر تكان داد و زير لب حرف زنان تو رفت.

كوچه از خُرد وبزرگ زن و مرد پر بود. همه با صداي بلند داشتند از دود سياه حرف مي‌زدند. جعفر بي‌اعتنا به آنها راهش را كشيد و جلو رفت. او هنوز نتوانسته بود خودش را براي رفتن به كرج و از نو كاركردن با حبيب و رفقايش قانع كند. فكرمي‌كرد كاركردن در آنجا از زور پيسي است. چندرغازي توش در‌مي‌آمد. اما به حرفة اواصلاً نمي‌خورد.

جعفر لوله كش بود. وقتي انگشتان كلفت و پرگره او دور لوله‌هاي باريك حلقه مي‌شد و يا با آچار دسته بلند پيچهاي ديسك سر لوله‌ها را به‌هم مي‌بست احساسي از زندگي درتمام رگهايش مي‌دويد. دركرج اما چكار مي‌كرد؟ پاي بشكة گنده‌اي مي‌نشست و آب و مايعي را كه هنوز نمي‌دانست چيست،‌ باهم قاطي مي‌كرد. و بعد آن را مي‌ريخت در بطريهاي پلاستيكي كه يك مارك جعلي شيشه پاك كني به خط لاتين و فارسي رويشان از پيش چسبيده شده بود. كار را حبيب و دوستانش راه انداخته بودند. كاري به نظر او بيمقدار كه زياد هم در روز وقتش را نمي‌گرفت. زيرا در طول سه يا چهار ساعت كار، بطريها آماده مي‌شد. بعد حبيب با پيكان كهنه‌اش آنها را حمل مي‌كرد و به مشتريانش در تهران مي‌رساند. در فاصله‌اي كه حبيب مي‌رفت و برمي‌گشت، وقت او و بچه‌ها به علافي مي‌گذشت. يا ورق بازي مي‌كردند يا سر به سر هم مي‌گذشتند. حبيب و دوستانش جوان بودند. بين بيست و پنج تا بيست وهفت سال سن داشتند. يكي دوتاشان پيشتر دانشجو بودند. جعفر سه سال پيش اتفاقي در يكي از ميتينگهاي سياسي با حبيب آشنا شده بود. طرح كار را او ريخته بود. و براي راه انداختن آن، باغ متروكي را در كرج اجاره كرده بود. جعفر، همان اوائل كار، نگاه مظنون روستائيان و در و همسايه‌ها را روي خودشان احساس كرده بود. اگرچه حبيب گفته بود رابطه‌اش با كميته محل بد نيست ولي جعفر دلنگران بود مبادا در آن بگير و ببندي كه انگار پاياني نداشت براي آنها مشكلي پيش بيايد.

جعفر غرق در انديشه و بي‌اعتنا به مردم كه از دود وغبار حرف مي‌زدند، خيابانها را شلنگ‌انداز طي كرد. از خيابانهاي شلوغ و از بغل دستفروشيها و بساط كهنه فروشها گذشت تا به ميدان قزوين رسيد. در همان حوالي حاتم جوشكار كارگاه كوچكي داشت كه مواقع بيكاري پاتوق او و دوستانش مي‌شد. جعفر دراين يكي دو هفته كه كار در كرج را ول كرده بود، دو سه باري پيش او رفته بود. كارگاههائي از نوع جوشكاري حاتم مراكزاطلاعاتي براي يافتن كار بود. بروبچه‌هاي جوشكار و لوله كش وقت و بيوقت آنجا پيداشان مي‌شد. و تا دم دماي غروب همان دور وبر چرخي مي‌خوردند و اگر كاري جائي سراغ داشتند خبرش را به همديگر مي‌دادند.

وقتي جعفر نزديك به كارگاه رسيد، قشر نازكي از سياهي روي سر وصورت و لباسش نشسته بود. خودش متوجه آن نبود. حاتم و چند نفر ديگر روبروي كارگاه توي پياده رو ايستاده بودند. سلماني خياباني بغل كارگاه حاتم داشت پيشبند سفيدش را كه سياه شده بود نشان بقيه مي‌داد و مي‌خنديد. حاتم دستهاي چرب و چيلي‌اش را تكان مي‌داد و با حرارت حرف مي‌زد. جعفر دوباره با سوزشي در بيني‌اش بوي سوختن را احساس كرد. نگاهي كرد به آستينش. كت قهوه‌اي رنگش را لايه‌اي از غبار پوشانده بود. فكر كرد بايد حتماً حادثة عجيبي رخ داده باشد. حاتم تا او را ديد دويد جلو:

«جعفر چه خبر شده؟ مي‌گن يه جاهائي بارون سياه باريده.» بعد آستين كت جعفر را گرفت و آرام او را به ميان جمع كشيد: «هي جعفر، تو خودتو تو آينه ديدي؟ برو برو ببين چي شكلي شدي!»

جعفر انگشت روي پيشاني‌اش كشيد، بعد سياهي سر انگشتش را نگاه كرد:« منم نمي‌دونم. شايد جائي رو زده‌ن.»

حاتم با عصبانيت گفت:‌ «نمي‌گن كه بيشرفا! اقلن نمي‌گن كه مردم فكري به حال خودشون بكنن!»

يكي كه جعفر او را نمي‌شناخت، سرش را آورد جلو و گفت: «كجا رو؟» و بي آنكه منتظر جواب از كسي باشد، گفت:‌ « حتم دارم پالايشگاه را زدن. واسه همين هم هست لالموني گرفتن. اينهمه دود كه كشك نيست.»

حاتم دوباره گفت: «نمي‌گن دِ. بر مصب شون لعنت. فقط بلدن از صب تا شب انجزه انجزه بخونن!»

سلماني با باز كردن پيشبندش گفت: «حالا اگه بمب شيميائي بود چي؟»

حاتم گفت: «دِ همينو من مي‌گم. فكر مردم كه نيستن.»

جعفر گفت: « اگه بمب شيميائي بود تا حالا همه رو نفله كرده بود.»

حاتم گفت:‌«كي مي‌دونه جعفر! مگه بمب شيميائي يك نوعه. من مي‌گم چرا يكي از اين ديوثا نمي‌آد توي تلويزون يا راديو برا مردم توضيح بده.»

او سخت عصباني بود. آستينهاي پيراهن كلفتش را بالا زده بود و هر لحظه روي برمي‌گرداند و به ذرات غبار سياهي كه همه جا را پوشانده بود نگاه مي‌كرد.

يكي از راه نرسيده سرش را كشيد ميان جمع و گفت: «مي‌گن چاههاي نفت در قم آتش گرفته.»
حاتم كفرش درآمد: «چه بابا! جاي بلندشدن دود ازهمين طرفاس! ما كجا، قم كجا! اينم از اون حرفاست!» و با عصبانبت رفت توي كارگاه.

جعفر ميان جمع كمي اين پا آن پا كرد، بعد در پي حاتم توي كارگاه كشيده شد. چهارپايه‌اي را كشيد نزديك به ميز كار حاتم و روي آن نشست. حاتم كه تكيه به ميز داده بود خم شد كتري سياه شده‌اي را از روي ميز برداشت. رفت گوشة كارگاه و زير شير آب گرفت.

«تو فكرم با اين آب چاي دم كنم يا نه. آخه اين لامصبا كه نمي‌گن چه خبره!»
جعفر كه از بالاي در بزرگ كارگاه مي‌توانست كمي از آسمان دور و بر را ببيند گفت:‌ «تمومي هم نداره!»

حاتم گفت:‌ «علي آله» وشير آب را باز كرد.

جعفرانگشتانش را بهم ماليد و گفت: «لامصب بدجوري هم به پوست مي‌چسبه. انگار كه لاستيك مي‌سوزونن!»

حاتم با كتري پر از آب آمد بغل جعفر ايستاد. چراغ علاالدين فتيله گِرد را پيش كشيد. آنرا روشن كرد و كتري را روي آن گذاشت. بعد رفت و روي ميز كار گنده‌اش كه پر از پيچ ومهره‌ و قوطيهاي مختلف روغن و آچارهاي ريز و درشت بود، بغل گيره بزرگ آهني نشست.

«چطوره در دكون را ببندم. تو اين هوا حال سوهان زدن ندارم.»

كارگر تعميركاري بغل، كه پسرك ريزه ميزه‌اي بود يك نوك پا دويد توي دكان و گفت:‌« هي حاتم! راديو رو گوش مي‌دادم. گفتن گرد و غباره. چيز مهمي نيست.»

حاتم بي‌آنكه روي برگرداند از همانجائي كه نشسته بود گفت:‌ « نمرديم و گرد وغبار سياه هم را ديديم!»

جعفر جواب حاتم را نشنيد. همزمان كه از بخش بالاي در، قطعة تنگي از آسمان بيرون را نگاه مي‌كرد، به مشكل بيكاري خودش فكر مي‌كرد. مي‌دانست در آن آشفته بازار نمي‌تواند به اين زوديها كاري مناسب براي خودش پيدا كند. ته مانده پس‌اندازشان هم داشت ته مي‌كشيد. مي‌دانست همين روزهاست كه صداي كبري دربيايد. دوسه روز بود كه كارتونهاي گوشة حياط را بهانه كرده بود. بعد در فكرش گذشت ظالمانه است شكايتهاي او را از آن وضع فقط به حساب بهانه گيريهاي او بگذارد. سر كارتونها هم حق با او بود. وقتي نمي‌خواست برود كرج چرا آنها را نگه داشته بود. خودش هم درست نمي‌دانست. شايد وجود آنها در گوشة حياط برايش يكجور دلگرمي بود. انگار با ديدن آنها حس مي‌كرد جائي دارد كه هروقت بخواهد مي‌تواند به آنجا برود و خودش را براي ساعاتي در روز مشغول كند. جائي شايد براي فقط چند ساعت پنهان شدن، كه وقتي غروب برمي‌گردد به خانه آنچنان خسته باشد كه فقط بتواند بخوابد و يا زنش بداند چون خيلي خسته است بايد زودتر سفره را بچيند. چون او هم شايد به اين خواب احتياج داشت. و شايد نق نقهاش بيشربه اين خاطراست كه بگويدهردوشان به اين خواب احتياج دارند. احتياج دارند كه در روز فاصله‌اي بينشان باشد. يكجور جدائي و فاصله‌اي موقتي و معقول. براي آنكه به چشم هم زياد نگاه نكنند. آنوقت مجبور نمي‌شدند مدام ازهم بپرسند و يا با سكوت به هم نگاه كنند كه هزاران بار از حرف زدن و مدام ازهم پرسيدن دردناكتر بود.
صداي جوشيدن آب در كتري او را از فكر بيرون آورد. حاتم از روي ميز پائين پريد و از قوطي توي تاقچه مشتي چاي توي كتري ريخت. بعد دو استكان و يك قندان گذاشت توي سيني و آمد جلو جعفر روي زمين چندك زد. تا چند لحظه سكوتي سنگين آنها را در چنگ خود گرفته بود. سكوتي كه گاه به گاه وقتي تنها مي‌شدند و يا يكيشان در فكر فرو رفته بود و يا خيره شده بود به جائي حتا براي دمي كوتاه، فرصت پيدا مي‌كرد كه آنها را در چنگ خود بگيرد.

حاتم گفت: «مي‌خواي با كار كرج چه كني؟» و اشاره كنان به بيرون گفت:‌« مي‌بيني كه!
نمي‌ذارن حتي به بدبختي خودمون فكر كنيم.»

جعفرگفت:‌ «هيچ. اصلاً نمي‌دونم.»

حاتم گفت:‌ «من مي‌گم اونو ول نكن! بيخودم به دلت شك راه نده. چيزي پيش نمي‌آد!»

جعفر گفت: «همش اون نيست حاتم! خودت مي‌دوني. راستش كسلم مي‌كنه. مارك چسبوندن و بطري پركردن كار من نيست. سر و كار من با آهن بوده. اينكارا ازم برنمي‌آد.»

حاتم گفت:‌ «چه مي‌شه كرد! وقتي كار نيست چه از دستت برمي‌آد؟»

جعفر گفت:‌ «نمي‌دونم. يه هفته پيش خبري پخش شده بود ميون بچه‌ها كه برا خارگ لوله كش و جوشكار استخدام مي‌كنن. تو چيزي نشيندي؟»

حاتم از بالا فوت كرد به شعلة‌ سبز چراغ و گفت:‌ «منم يه چيزائي شنفتم. اما مي‌دوني كه اين پدرسوخته‌ها از صبح تا شب كونشونو واسة جنگ جر مي‌دن اما سر اينجور كارا دو كلوم حرف حساب نمي‌زنن. شش ماهه كه وضع خارگ خرابه. حالا ما خبرشو مي‌شنفيم. مي‌گن از هلند والجزيره و پاكستان، لوله كش و جوشكار هندي و پاكستاني به اونجا بردن. اينطوريه ديگه.» و سيني استكانها را پيش كشيد: « ببينم جعفر تو كه حرف نمي‌زني! مگه از اون بچه‌ها چيزي‌ام ديدي؟»

جعفر گفت‌: «گفتم كه نه! بچه‌هاي خيلي خوبين! اما خوب جوونن. خودت هم ميدوني اگه كارسياسي هم حالا نكنن اما ضمانتي به يكي دوسال پيششون كه نيست. حتماً تو اون مدت در يكي دوتا از اين گروههاي سياسي فعاليتي داشتن. خودشون حالا خيلي زياد احتياط مي‌كنن. اما يكهو مي‌بيني از يه جا روشون اعترافي شد. بعد تا بخواهي بجبني مي بيني بيخود بيخود روي ما اسم گروه سياسي گذاشتن. اين جاكشا تازه تو حكومت پاسفت كردن. خيال مي‌كني اگه منو و اونا رو پنج شش سال توهلفدوني نگهدارن ككشون مي‌گزه. اصلن به اين فكر مي‌كنن كه زن و بچة من و خونواده همين بچه‌ها بايد از كجا نون بخورن؟»

حاتم استكان چاي را داد به دست جعفر و خودش پا روي زمين دراز كرد و راحت نشست.
جعفر استكان چاي را روي ميز گذاشت و از روي چارپايه بلند شد و به طرف دستشوئي درگوشة كارگاه رفت. شير آب را كه باز كرد در آينه مات و زنگزده روبرو صورت خودش را ديد. غبار تيره‌اي روي گونه و چانه‌اش نشسته بود. جاي انگشتش كه روي پيشاني‌اش كشيده شده بود سفيدي مي‌زد. كف آبي به صورتش زد بعد با حوله بغل دستشوئي صورتش را خشك كرد. غبار روي موهايش را با دست تكاند و دوباره روي چارپايه نشست. حبة قندي برداشت و جرعه‌اي چاي نوشيد. چاي كمي جوشيده بود و طعم تلخي داشت.

حاتم گفت: «مي‌فهمم چه مي‌گي. اما بازم مي‌گم شك به دلت راه نده!»

جعفر قند آب شده را در دهان كمي مزمزه كرد ودوباره جرعه‌اي نوشيد.

«نمي دونم. زنم هم همين رو مي‌گفت،»
سلماني بغل كارگاه كه بساطش را جمع كرده بود، يكي يكي ‌آنها را آورد و در گوشه‌اي از كارگاه حاتم ‌چيد. آخر سر وقتي صندلي چوبيش را پاي در مي‌گذاشت رو به حاتم گفت: «استا ما رفتيم.»

حاتم گفت: «چاي حاضره ها؟»

سلماني كه داشت از در بيرون مي‌‌زد، گفت: «ممنون. دفعه ديگه.»

حاتم به اسبابهاي محقر سلماني كه زير صندليش چيده شده بود نگاه كرد و با خنده گفت: «اينم انبار داري ما!»

جعفر دوباره ياد كارتونها و قولي افتاد كه به زنش داده بود. ته مانده چايش را در استكان سركشيد. بعد سيگار و كبريتش را از جيب درآورد و رو به حاتم دراز كرد.

حاتم گفت:‌ «نه!»

جعفر سيگاري براي خودش روشن كرد. و پاكت سيگار و كبريت را دوباره در جيبش گذاشت. حاتم كه داشت به بيرون نگاه مي‌كرد گفت:‌ « انگار تمومي نداره. مي‌بيني!»

كارگر ريزه ميزه تعمير كاري باز پريد توي كارگاه: « اين دفعه خبر واقعيه. اوس ممد رو كه ‌مي‌شناسين؟ اون خبرو آورده!»

حاتم خونسرد گفت: «خب؟»

«خب به جمالت! اين دودا مال سوختة مازوته. ناكسا رفتن اونا رو تو جاده قم- شاه عبدالعظيم آتيش زدن.»

حاتم از جا پا شد: « اي برپدرشان لعنت! اگه نديدي فردا پخش كنن كار ضد انقلابه بزن توگوشم!»

جعفر شنيده يا ناشنيده هيج حالتي نشان نداد. هنوز در فكر بود و به روز بيهوده و بي‌ثمري كه مي‌گذشت مي‌انديشيد.

حاتم رفت پاي در و به بالا و دور و بر چشم گرداند، بعد برگشت و لوله كوتاه و گردي را از روي ميز برداشت. روي آن چشم تنگ كرد و دور وبر آنرا با انگشتان زمختش سائيد، بعد آنرا لاي گيره گذاشت وگيره را سفت كرد. وقتي سوهان را برمي‌داشت گفت: «من كه هنوزحرفشونو باور نمي‌كنم.»

جعفر آخرين پك را زد بعد ته سيگارش را زير پا له كرد. صداي غش غش سوهان كارگاه را انباشت. حاتم گرده روي گيره خوابانده بود و با آهنگي يكنواخت سوهان را روي لوله مي‌كشيد. در هر رفت وبرگشت دست او، براده‌هاي آهن پاي گيره مي‌ريخت. جعفر از جا پا شد. استكانها را برداشت و برد زير شير ‌آب شست. در آينه‌ جسبيده به ديوار چهره‌اش هنور خسته مي‌نمود.استكانها را سر جايشان گذاشت و رفت كنار حاتم ايستاد. به دستهاي او خيره شد.
حاتم بعد از مدتي سوهان را زمين نهاد، گيره را شل كرد و لوله را درآورد. وقتي با دست، صافي دور آنرا وارسي مي‌كرد جعفر دست روي شانة او گذاشت: «من مي‌رم.»
«كجا تو اين هوا!» لوله را پرت كرد روي ميز و دست جعفر را گرفت و به زور او را برد روي چارپايه نشاند.

جعفرتا نزديكيهاي غروب آنجا ماند. وقتي از كارگاه حاتم بيرون مي‌زد،هوا داشت تاريك مي‌شد.غبار تيرة‌ متراكم هنوزبود. و مردم كوچه و بازار هنوزداشتند درباره آن حرف مي‌زدند. جعفر انگار به بوي دود عادت كرده باشد بدون احساس سوزشي در بيني‌اش آرام و درخود راه مي‌رفت. حرفهاي حاتم كمي روي او تأثير كرده بود. اما هنوز براي رفتن به كرج ترديد داشت. وقتي از توي بازار مي‌گذشت ياد مهري و مهتاب افتاد. از يكي از مغازه‌هاي اسباب بازي فروشي دو ماشين كوچولوي ارزان خريد و آنها را توي جيب كتش چپاند.

هوا تاريك شده بود كه جعفر به خانه‌ رسيد. جز تك و توكي از همسايه‌ها كه زير سايباني كوتاه در تاريكي ايستاده بودند كسي در كوچه ديده نمي‌شد. جعفر آرام در را باز كرد. به كارتونهاي پاي ديوار نگاهي كرد و به سمت در ورود به اتاقها راه افتاد. در را كه باز كرد، ديد مهري و مهتاب در اولين اتاق بغل راهرو خوابيده‌اند. صورت كوچك جفتشان را نور ضعيف لامپ با رنگي زرد روشن كرده بود. كبري پائين پاشان زانو در بغل تكيه به كمد داده بود. جعفر دست كرد توي جيبش و دوماشين كوچولو را درآورد و داد دست زنش.

كبري آنها را گرفت و در سكوت بغل بچه‌ها روي پتو گذاشت.

جعفر گفت:«سوخته‌هاي مازوت را آتش زده بودن. تو جاده قم.»
زنش بيصدا چانه تكان داد.

جعفر گفت: «فردا مي‌رم كرج. به هر حال از بيكاري بهتره.»

زنش سر بالا كرد وبا صدائي ضعيف گفت: «مي‌دوني چه شده؟»

«نه!»

«پسر اكرم خانم رو اعدام كردن.»

اتاق يكباره دور سر جعفر چرخيد. سر روي زانوان زنش گذاشت وهمانطورماند. وجودش همه توفان و گريه بود. اما نمي‌توانست. دستهاي زنش را جستجو كرد. وقتي يافتشان، آنها را چنان فشار داد كه تمام بدنش لرزيد. بعد از آن حس كرد توان بلند شدن ندارد. سر روي پتو گذاشت و پلكهاي خيسش را بست. كنار موهاي ژوليدة او كه بوي دود ميداد، دو ماشين كوچولو با چرخهاي رو به بالا روي پتو افتاده بودند.


(اين داستان را سالها پيش نوشتم. و در مجموعه داستان مرائي كافر است چاپ شده‌است.)

فرودين ماه ١٣٦٦

تصحيح مجدد ١٣٨٦

#socialtags