بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > خاطرههائی از زندان
خاطرههائی از زندان
فروغ اسدپور
شنبه 17 آوريل 2021
من این روزگاران اسارت بزرگ را نه در نوحه سرایی بر ویرانه ها و طلب مصرانه ی یاری های آسمانی، بل در گردآوری و آماربرداری دارایی های برهم انباشته مان صرف کرده ام، داراییهایی که هیچ دشمن پیروزگر نمیتواند از ما برباید: یادمانهای ما. شکر محمدزاده، سیمین نانکلی، اشرف فدایی، فروزان عبدی چهار دختر مجاهدی هستند که هر یک را بین سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۴دیدم و افتخار آن را داشتم که با آنها هم سلولی و یا هم بند باشم. کنار تخت شان در زندان قزلحصار بنشینم و به خبرهایی که از ملاقات های خانواده هایشان میآوردند یا روایتهای زندگی ای که در «بیرون» داشته بودند، گوش فرادهم. با آنها والیبال بازی کنم یا برای صرف غذا کنارشان بنشینم و یا همچون شکر که تحصیلات پرستاری داشت، هنگام تقسیم دارو بین بچههای «معده ای» یا «میگرنی» ببینمش و از تماشای چهره های جذاب جوان زیبایشان لذت ببرم و یادشان را برای همیشه با خود «بیرون» ببرم. جوش و خروش این شهرزادهای قصه گو را در ۶۷ خفه کردند.
بابی ساندز شدی؟ نمی گذارم صدات از این دیوارها اون ورتر بره. روزی را که حاجی رحمانی مرا به زیر هشت واحد صدا زد و من به همراه مسئول بند هفت مجرد تنبیهی پیش او رفتم و مسئول بند مرا با حاجی تنها گذاشت و برگشت، هنوز خوب یادم هست. حاجی دو استکان کمر باریک و دو نعلبکی زیرشان را مقابل خود داشت و از دور با دیدن من و مسئول بند آنها را با چای تازه پر کرد. وقتی به نزدیکش رسیدم با سر اشاره کرد که یعنی بنشین. نشستم و ساکت منتظر شدم ببینم که از سخنان رفته بر زبانم در ملاقات دو ساعت پیش با مادرم چه میداند، بی احتیاطی بزرگ مرا چگونه به رخم خواهد کشید و با من چه خواهد کرد. یکی از استکان ها را جلوی من سراند و گفت بخور. میدانستم این تعارف، آرامش پیش از توفان است (در ملاقات با مادرم بیپروا حرفهایی را که نباید، گفته بودم و بی تردید شنود شده بودم و خواستن من به زیر هشت از همینرو بود) گفتم نمی خورم. گفت نمیخوری؟ و بی این که منتظر پاسخ باشد چای درون استکان ها را یک به یک هورت کشید و آنها را گذاشت توی نعلبکی ها. سپس به من زل زد. لبخند کج و معوج روی دهانش به من میگفت که باید منتظر خبرهای خیلی بد باشم. پرسید به مادرت در ملاقات چه گفتی؟ گفتم هیچی. داد زد. احمد آقا نوار را بردار بیار و سپس بعضی از جملاتم را تکرار کرد: بچه های پسر را شبها برای تنبیه به راهرو میاورند و کتک شان میزنند... ناچار از اعتراف زمزمه کردم بله این حرفها را گفتم. گفت میدانم گفتی اما تو نبودی که گفتی حرف دوستانت است آنها خواسته اند تو بگویی و تو هم دختر عاطفی و حرف گوش کنی هستی و همان حرفهای دروغ را به مادرت انتقال دادی. خب حالا بمن بگو چه کسانی این نقشه را کشیدند و تو را با پای خودت به پیش من فرستادند؟ گفتم کسی بمن چیزی نگفته است خودم سروصداهایی از راهروی واحد شنیدم و حدس زدم دارید بچه های پسر را تنبیه میکنید و خواستم این را به مادرم بگویم. گفت داری دروغ میگی. و سپس کاغذی را جلوی من سراند و با تحکم گفت بنویس. فقط اسم بنویس با من هیچ حرفی نزن اسامی را بمن بگو. من هم جواب دادم: حاج آقا گفتم که واقعا کسی به من چیزی نگفته است. او که بی حوصله میشد باز فریاد زد احمد آقا آن لیست چپیهای بند هفت را بیار. لیستی بلندبالا مقابل او گذاشته شد و او هم دور بعضی از اسامی را خط کشید و ورقه را به سمت من سراند و گفت بخون. با خودکار قرمز رنگ، اسامی به اصطلاح خودش «طاغوتی» برخی از دخترهای چپ و نام پدرشان و نیز آدرس محل سکونت شان را که از مناطق بالای شهر تهران بودند، مشخص کرده بود تا توجهم به آنها جلب شود. پس از دقایقی گفت آیا تو با اینها خویشاوندی داری؟ تو را چه به اینها؟ پدر تو نام مذهبی دارد و بخاطر تو در زندان بود و خانواده ات بیرون بدون سرپرست و درآمد تلف شدند و اینها چه کمکی به مادر تنهای تو و بچه هایش کردند؟ کمکی کردند؟ اینها تابحال اصلا پایشان را به محلات شما نگذاشته اند. آدرس خانه ی شما را این جماعت اصلا نمی شناسند. میفهمی از چی حرف میزنم؟ من خودم آهنگرم بچهی خانی آبادم و همیشه هم همانجا زندگی کرده و میکنم. من خویشاوند توام نه این بچه های مرفه که تو میخواهی وفاداری ات را به آنها ثابت کنی. تو مستضعفی من هم مستضعفم ما باید کنار هم بایستیم نه مقابل هم. قبول داری؟ چیزی نگفتم. باز ادامه داد حالا اسامی این ها را بنویس که تو را تک و تنها به میدان فرستادند تا حساب شان را برسم. با تو کاری ندارم.
حاجی راست میگفت. شب پیش از ملاقات برخی از بچه های بزرگسال و به اصطلاح نظری/سیاسی اتاق ما که اتاق چپهای رسمی بند هفت بود، با هم حرف زده بودند و قرار گذاشته بودند که همگی در ملاقات روز بعد به خانواده هایمان بگوییم که اینجا در قزلحصار شبها پسرها را میزنند و باید اصولا خبر آزار و اذیت زندانیان به بیرون انتقال داده شود. خبر تصمیم گیری به من هم گفته شد و من که فقط چهارده سال داشتم یا شاید تازه پانزده ساله شده بودم بی هیچ مخالفتی تصمیم شان را پذیرفتم. ظاهرا همان شب یا صبح فردا پیش از شروع ملاقات تصمیم جمعی تغییر میکند و قرار بر این میشود که چیزی در ملاقات گفته نشود زیرا میتواند برای بچه های اتاق ما خطرناک باشد. اما گویا فراموش میکنند به من خبر تصمیم گیری جدید را بدهند. بنابراین من بی خبر از این تصمیم جدید راهی کابین ملاقات شدم و آنچه نباید پیش میآمد پیش آمد. حاجی هم اکنون روی این نکته مانور میداد تا خشم طبقاتی و ناراحتی شخصی را در من به هم بیامیزد و نام دوستان و رفقای هم اتاقیام را از زبان من بشنود. من با این که نگران وضعیت و تنهایی مطلقم بودم و از دوستانم بابت مخمصه ای که مرا در آن گرفتار کرده بودند خشنود نبودم، اما عقلم سر جایش بود و مطمئن بودم که اشتباهی پیش آمده است و به این دلیل یادشان رفته مرا به موقع خبر کنند. بنابراین دوباره به حاجی گفتم که به تنهایی اقدام به این ریسک کرده ام و کسی در این میان گناهی ندارد. او که بیتاب و خشمگین شده بود این بار فریاد زد: بیایید این را ببریدش و خودش هم همراه من بلند شد و مرا به داخل سلول انفرادی بسیار کوچکی در همان نزدیکی که توالت و دستشویی و یک محوطه ی محقر بیرونی تنها آذیناش بود راهنمایی کرد و گفت هر وقت خواستی حرف بزنی در بزن میآیم و به حرفهایت گوش میکنم. سپس در را پشت سرش قفل کرد و رفت.
بهاران خجسته باد..... ما آن کوه بلند سرفرازیم که در معبر تاریخ صد بار بشکسته و باز پابرجاییم دو سه روز پیش از نو شدن سال بود که حاجی با آن هیکل ترسناک و شکم برآمده اش که روی پاهای فرو رفته در چکمه های سربازی بزرگش تلوتلو میخورد بدون اطلاع قبلی وارد بند شد. این جور وقت ها که خبر نمی داد و به ناگهان یالله یالله گویان همراه دو سه نفر از «برادران» پاسدار از در بند سرزده تو می آمد ولوله ای به پا میشد. مطابق قوانین کسی نباید در حضور حاجی و همراهانش بدون چادر میبود. به همین جهت به ناگهان مثلا دویست نفر با هم بنای دویدن به سمت سلول های خود را می گذاشتند تا چادری یافته و بر سر کنند. صحنهی دویدن بچه ها، هر یک به سو و سروصدایی که به پا میشد آنقدر مضحک بود که من گاهی حقیقتا دلم را از خنده می گرفتم و وسط بند ریسه می رفتم. رفقا و دوستان هم تشر میزدند که این دختره به جرز لای دیوار هم میخنده. این بار بالای میله های سلول ۱۶ بودم که یکی از سلولهای بزرگ بند چهارعمومی بود. کارگر بند بودم و برای تمیز کردن و رفت و روب پیش از نوروز موظف شده بودم از میله های سلول بالا رفته و آن بالاها را هم دستمال بکشم و تمیز کنم. با صدای پای بچه ها و دویدن آنها به هر سو، و همهمهی زیر هشت ورودی سر برگرداندم و دیدم حاجی است که پرده ی ضخیم برزنتی را کنار میزند و همراه نوچههایش وارد میشود. همین قدر فرصت کردم از آن بالا به پایین بپرم و وارد سلول شوم که یکی از بچه های داخل سلول گفت بیا این را سرت بنداز. ملافه ای سرم کردم و کنار دیگران روی زمین سلول نشستم و منتظر بازدیدهای پرتمسخر و استهزا آمیز حاجی ماندم.
از رادیوی بند سرود بهاران حجسته باد پخش میشد که با ورود حاجی قطع شد. اما حاجی نمی خواست همچون روال معمول به سرکشی سلول ها مشغول شود. بنابراین تواب ها از پشت بلندگو اعلام کردند که همه از سلول ها بیرون بیایند و در راهروی بند بنشینند که حاجی میخواهد برایمان حرف بزند. همه به تدریج در راهروی بند نشستیم و او با نیمه لبخند معروف خود بر گوشه ی دهان، شروع کرد که: بله دو روز دیگر عید از راه میرسد و بهار میاید و زندگی نو میشود. اما شما به جای فکر کردن به زندگی مشغول تمیز کردن میله های سلولها هستید و اصلا به فکر آیندهی خود نیستید. سپس با همان لحن پراستهزایش ادامه داد: ببینید این دیوارها را خوب تماشا کنید رنگشان میرود درست است، اما رنگ زدنی هستند. میشود دوباره رنگشان زد اما حالا به خودتان نگاه کنید. آیا میتوانید روی صورت خودتان هم رنگ بپاشید؟ دختر جماعت همچون گل است زمانی رنگ و رویی دارد زیبایی و نشاطی دارد اما وقتش زود می گذرد و پژمرده میشود. شما هم مثل این گلها هستید وقت تان بزود ی می گذرد و رنگ و رویتان از بین میرود و آن وقت کدام مرد شما را خواهد خواست؟ بهتر است کمی به خودتان فکر کنید و توبه کنید و به سمت زندگی تان برگردید. بیچاره ها عمرتان و زندگی تان را بیهوده دارید تلف میکنید. فکر کردید از اینجا که بیرون بروید دسته ی گل به گردن شما آویزان میکنند....دسته ی یونجه هم گردن تان نمی اندازند...
حاجی پس از دادن «پیام نوروزی» و به خیال خودش خالی کردن دل ما، دخترها و ترساندن مان از تباه شدن زندگی و جوانی و زیبایی مان، دوباره رفت و تواب ها با صلوات و تکبیر و مرگ بر منافق و مرگ بر کمونیست مشایعتاش کردند. یادم هست که سال تحویل دیرهنگام افتاده بود و من گذار از سال کهنه به سال نو را در خواب سپری کردم. فقط ناگهان با صداهایی در اطراف تختم بود که بیدار شدم. صدای فریده و لیلا و نسرین را از کناره ی تخت شنیدم که تلاش داشتند با جملات مهرآمیز بیدارم کنند. فریده با جملات مادرم «فروغ دیده ام» صدایم میکرد و لیلا سر به سرم می گذاشت که ای گل آیا میخواهی شادابی و زندگی ات را پشت این میله ها روی این تخت در خواب باشی؟ مگر نمیدانی که رنگ نداریم تا از نو رنگ آمیزیات کنیم؟ و نسرین پاسخ میداد: طفلکی ها نمیدانند که گل های همیشه بهاریم. به امر رفقای از جان عزیزتر از زیر پتوی سربازی بیرون خزیدم و چهره ی به خواب آغشته ام را به چهره های زیبای همچون گل شان می ساییدم که به ناگهان چشم باز کردم دیدم تمام بند برای یکدیگر آغوش باز کرده ایم هر یک برای دیگری آغوش گشوده ایم. دیدم که از این آغوش به آغوش دیگری در سراسر بند در نوسان و حرکتام. احساس میکردم تمام جهان زیر پای من است و همه ی شادی جهان مال من است و همه زیبایی جهان همین جاست همین جا پشت این دیوارهای مخوف و در حصار این میله ها. حس میکردم و میدانستم که زندگی بدون این چهرههای صمیمی و راسخ و بشاش و شاد، زندگی بدون این گلهای همیشه بهار، پشت این میله ها، هرگز همین مزه را نخواهد داد.
مصاحبه های تلویزیونی کاملا داوطلبانه. مدتی است که پخش دوبارهی مصاحبههای «ضدانقلاب» دهه ی ۱۳۶۰ روی صفحه های فیس بوک میرود. من هم هوس کردم که تماشایشان کنم. در زندان دیده بودمشان اما با بی علاقگی و بیحوصلگی از کنارشان گذشته بودم. این بار تماشای جدی آنها برایم جالب شد. باز فقط حوصله کردم که جلسه ی نخست معرفی اعضای کمیته ی مرکزی حزب توده را ببینم. چهره های درب و داغانی دیدم که در چشم خانه هایشان میشد به وضوح خواند: «آنچه را میگویم، باور نکنید». عمویی را دیدم مجری میزگرد کذایی شان که در آغاز میگوید این مصاحبه ها بدون هیچ فشار جسمانی و روحی انجام شده است و گویا خود این افراد داوطلبانه خواسته اند مصاحبه کنند آن هم با آن چهره های شاد و بشاش. یاد «هیچ فشار» بر خودم برای انجام مصاحبهی تلویزیونی افتادم. یادم آمد پس از این که بازجویم که هرگز چهره اش را درست ندیدم، از پرونده ی کوچک و جمع و جور من که محتوایش عبارت بود از: خواندن و داشتن کتابهای ضاله!!! یعنی رمانهای روسی و یک جلد کتاب به نام: «سرمایه داری را بشناسیم: به زبان ساده»، چند نوار سرود، چند مقالهی تبلیغی و تهییجی که خودم در روزنامه دیواری مدرسه نوشته بودم، چند نامه ی پرعاطفی به دوست هم مدرسه ایام، انجام چند بحث سیاسی در مسجد و مدرسه و گزارش امور تربیتی مدرسه (کلاس دوم راهنمایی را تازه تمام کرده بودم) و روحانی محل از «فعالیت های ضدانقلابی ام»، و البته یک طومار بلند امضا شده از سوی همسایههای «حزب اللهی» مان در شهرری در توصیف خطرناک بودن من و ماهیت ضدانقلاب خانواده، خلاص شد، به من تفهیم اتهام!!! کرد و زیر هر صفحهی بازجویی شخصا نوشت که از دادگاه برای متهم فوق، این مفسد فی الارض، تقاضای اشد مجازات را دارم.
روزی از بند ۲۴۰ اوین مرا دوباره احضار کرد و گفت که امروز «دادگاهی» خواهی شد. من نیز بی صدا، بی هیچ سخن و اعتراضی با چشم بند در مقابلش ایستاده و آماده ی حضور در دادگاه بودم که نمی دانستم دقیقا چیست و چگونه است. سپس هم مرا دست چند «برادر» نگهبان سپرد تا صف ما، زندانیان زن منتظر دادگاهی شدن، را به دادگاه ببرند. وقتی «برادر» مرا به درون اتاقی در اوین راهنمایی کرد، بمن گفته شد که میتوانم چشم بندم را بالا بزنم. من نیز همان کردم. در مقابل من سه نفر روی صندلی پشت میزی نشسته بودند دو مرد با پوشش روحانیت و یک مرد با پوشش عادی. مردی که در میان این دو نشسته بود- که دیرتر به من گفته شد آیت الله گیلانی بوده است- نامم را پرسید و همزمان به پرونده نگاه کرد. پس از آن پرسید: میدانی برای چه اینجا هستی؟ پاسخ دادم که برای دادگاهی شدن. او بدون اتلاف وقت دوباره پرسید: حاضری مصاحبه ی تلویزیونی بکنی؟ من به شیوه ای که پیشتر تمرین کرده بودم به او پاسخ دادم که آخر خانواده ی من تعصب دارند و ترک زبان اند و به من گفته اند اگر مصاحبه کنم دیگر اجازه ندارم خودم را فرزند آنان بدانم.
گیلانی اجازه نداد حرف من به پایان رسد، با بیحوصلگی آشکاری میان جملات من دوید و دوباره پرسید: از تو پرسیدم آیا مصاحبه تلویزیونی میکنی؟ من هم با پرحوصلگی به نقل دوباره ی روایتم که پیشتر بیان کرده بودم، پرداختم. این بار تشرزنان گفت برای سومین بار میپرسم آیا مصاحبه میکنی یا نه، فقط پاسخ آری یا نه بگو. من هم با چشمانی به زمین دوخته به او پاسخ دادم: نه. او نیز دستور داد: برو بیرون حبس ابد.
یک سال دیرتر حکم مرا در زندان قزلحصار به من ابلاغ کردند: پنج سال حبس برای نه به مصاحبه ی تلویزیونی.
هیروشیمای چشمهای من .. زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود؟ از آن جا که رهایم کردند هزار و یک دشواری ریز و درشت سر راهم بود. هر یک از آنها برای من کوهی عبور ناپذیر مینمود. در مواجهه با دنیای «بیرون» خودم را پاک باخته بودم. خود را از دست رفته، ناشی و بی دست و پا، بیرون از توازن و تعادل، ناتوان از «زیستن» در فضای بیگانه ای که به درونش پرتاب شده بودم، و خلاصه پاک سرگشته حس میکردم. تاب و توانی در خود نمی دیدم که باز از نو «ادای» شاگردان زرنگ و درسخوان را در بیاورم، سر کلاس درس بنشینم و با دخترکان بی خیال و خندان دوم دبیرستان که همچون مرغان بهاری همه ی وقت چهچه میزدند از مسائل روزمره، دوست پسر، ترانههای تازه و مشکلات درسی گفتگو کنم و از نو راه و رسم «دوست» گرفتن را فراگیرم. گناه از کسی نبود، در مدت این تقریبا پنج سالی که «بیرون» نبودم و با این حال به شدت «بیرون» بودم، دگرگونیهای بیشماری را از سر گذرانده بودم. چندین تاریخ را در یک تاریخ از سر گذارده بودم چندین زندگی را در یک زندگی آزموده بودم با «غول»هایی نشست و برخاست کرده بودم که در گزینش شیوهی زیست آنچه زندگی نامیده میشود، سخت گیر و بد عادتم کرده بودند. درکم از همه چیز در تضادی دردناک با درک «بیرونی»ها بود. حس می کردم به جای زیستن لحظات، در آنها جان می دهم. به جای زیستن لحظات تن زخمی ام را از میان دالان هایشان به زحمت عبور میدهم. ازتصور زندگی «عادی» به ناخودآگاه چین بر دماغ می انداختم و دقیقا نمی دانستم حالا که زندگی «عادی» نمی خواهم به چه کاری می آیم؟ به چه دستاویزی چنگ بزنم و به زندگی بیاویزم، با خودم اصولا چه کنم؟
با جبر همیشگی اراده ی سرسخت مادرم روبرو بودم که به اصرار می خواست هر چه زودتر «گذشته» را فراموش کنم و نامم را با شتابی وصف ناپذیر در یکی دو مدرسه هم نوشت که خوشبختانه عذرم را به دلیل «سوء سابقه» خواستند و من نفسی از سر راحتی و خشنودی کشیدم. تا همین جای کار خوب است! دلهره ی مدرسه رفتن برای لحظاتی یا برای روزهایی هم شده از خیالم رخت برمی بست. برای برکندن من از آن گذشته که سخت به آن آغشته بودم و در آن غرقه، مادرم با بی اعتنایی و بیرحمیی از سر دلسوزی مادرانه و ترسی که با دیدن «جان کندن» های من به او دست داده بود، پیراهن های دوستان همیشه در یادم را که به یادگاری به من داده بودند، با ساک دستیای که درون آن جایشان داده بودم، دور ریخت. دیر از این دستبرد و «بیرون ریختن» خبردار شدم اما توفانی راه انداختم که او را تکان داد و به زحمت توضیح و توجیه واداشت اش. از او می پرسیدم که به چه حقی عزیزترین یادگارهای مرا دور ریخته است. خاموش به فریادها و سرزنش های من گوش سپرد، عذرها تراشید و پوزش ها خواست. همچون همیشه به تکاپو افتاد، با هزار دوندگی و تمهید مدرسهای بهتر از تمام مدارس محله های خودی یافت و سرانجام مرا در مدرسه ی شرف نزدیک میدان منیریه ثبت نام کرد تا در پایان سال از ثبت نام دوباره خودداری کنند به این بهانه که: «دختر شما با شاگردان معمولی حرف میزند و چیزهایی را که نباید، بازگو می¬کند.
زن خستگی ناپذیر زنی که شکست نمی شناخت زنی که از بیدادگری برمی آشفت دوباره راه افتاد با ارادهای مصمم. و سوگند خورد که نخواهد گذاشت «حق» مرا بیش از این پایمال کنند نخواهد گذاشت مرا از تحصیل «عادی» هم محروم کنند. این بار به اداره ی آموزش و پرورش منطقه ی ۱۱ هجوم برد و مستقیم با همان لحن پرشور و «برانداز»ش با یکی از روسای آنجا گفتگو کرد. من کنار مادر ایستاده بودم و دفاع پرشور وکیل مدافعام را با لبخندی محجوب بر لبان می شنیدم که «دختر من مگر کم برای این سامان هزینه داده است که حالا باید بیسوادی را هم به او تحمیل کنید؟ چرا نمی گذارید درساش را بخواند؟». رییس آموزش و پرورش منطقه با لحنی مملو از همدردی رو به این زن زبان آور متهور کرد و گفت «بله و اینک وظیفه ی ما شتافتن به کمک اوست».
مات و مبهوت از یافت شدن چنین مردمانی در «بیرون»، همراه مادر برای نام نویسی دوباره به سوی مدرسهی جدید راهی شدم. مرد با یک تماس تلفنی و لحنی که تاحدی آمرانه مینمود، مدیر مدرسهی هدف را راضی کرد که پرونده و خودم را همراه آن بپذیرد. مرا به مدرسه ی «بهتری» فرستاد. مدیر مدرسهی هدف که نامش خانم گیلانی بود و دختر حاکم شرعی که مرا به حبس ابد تهدید کرده و سپس ۵ سال حکم برایم صادر کرده بود، با آرامش ظاهری اما تعرضی انفعالی در رفتار، من و مادر را به دفترش پذیرفت و سپس چشم در چشم من دوخت و با لحنی تحکم آمیز با اشاره به حیاط خلوت و ساکت دبیرستان که «پرنده در آن پر نمی زد» گفت: « خوب گوش کن. اینجا پرنده پر بزند خبرم میکنند بنابراین گمان نکن که بتوانی همان کنی که در مدرسهی پیشین کردی. گمان نکن ساده اجازه بدهم با دختران دیگر دوستی کنی و ذهن شان را با آنچه میگویی بیاشوبی. مراقب آن چه میگویی باش».
سپس هم مرا به درون کلاسی پر از چهره های ناشناس و چشمهای کنجکاو و سرهایی که با گشودن در از سوی ناظم دبیرستان به سمت من چرخیده بود، «پرتاب» کردند. خدای من، دوباره! دفعات پیش به این جرم که «دختر کوچولوی عاطفی و تاثیرپذیر»ی هستم که دخترهای «بزرگ» بندهای قزلحصار روی او کار میکنند، از دوستانم جدایم میکردند و بین بندهای ۴ و ۸8 و ۷ و ۳ و زیر هشت و انفرادی سرگردانم می داشتند و وضعیت روحیام را می آشفتند؛ و اکنون به این جرم که «دختر روایت گو و تاثیرگذار»ی شدهام از دوستان نازنینی که در مدرسه ی شرف یافته بودم، جدایم میکردند. احساس من وصف ناپذیر بود. از غصه و ماتم درونیام هر چه بگویم حال مرا توصیف ناچیزی خواهد بود. چرا نمیشد به مادر بقبولانم که این دختر دیگر آن دخترک درسخوان و عاشق مدرسه نیست که روزگاری می شناخت و اکنون همه ی نیرویش را به کار گرفته بود تا روح در گذشته ی او را از نو به زندگی احضار کند. چرا نمی پذیرفت که این دختر از مدرسه از «بیرون» بیزار است و آن شور و اشتیاق وصف ناپذیر پیشین را نمی شناسد و باید سوگواریاش را حرمت بنهد. مادر خوب می دید، می دانست، بو می کشید، مرا می پایید، حالات مرا زیر نظر داشت و به زیرکی همه چیز را در من می خواند. می دید که به بهانه ای پتوی کنار دستم را برای یافتن گریزگاهی روی سر کشیده، برای فرار از دنیای «بیرون» به آن زیر پناه میبرم. در آن تاریکی خودساخته روی نهان میکنم چشمها بهم می فشارم و کمی دیرتر به خوابی عمیق می افتم. به مادر می گفتم که دوستان دیگری که همراه من به «بیرون» وحشی و بی معنا پرتاب شده اند کلاس های خصوصی می روند، برخی از آنها آموزگار خصوصی دارند، برای «فراموش» کردن گذشته به سفر میروند، خرید میکنند تن پوش های عالی به تن میکنند. او چنان می نمود که گویا نمی شنود و اصرار داشت که قدرتمند و بی دغدغه عمل کنم.
یک بار دیگر مادرم «کشان کشان» به مدرسه ی جدیدم آورد. اما من میلی سرکش برای گریز به آن «بهشت» گمشده حس میکردم و این بیقراری دیوانه ام میکرد. دلم مالامال بود از دلشوره، سرگشتگی، شرم از «عقب ماندگی» تحصیلی و خستگی مفرط. حس میکردم وصله ی ناجوری را میمانم که تلاش در پنهان کردن خویش دارد، بیگانه ای را میمانم که در پی هم خویشاوندانش در تاریکی بیابان کورمال میرود و در دل می گرید. بدترین واکنشی که ساختار دفاعی تنم در مواجهه با حصار جدیدی که «بیرون» و «آزادی» نامیده میشد، می توانست در من برانگیزد، بی حسی و کرختی بود. دیواری گرد من کشیده بود تا دیگران را بر من راهی نباشد، و این به انزوای ناخواسته ام می افزود. از هنگام «بیرون» آمدنم، در مواجهه با «بیرونی ها» میل به پس زدن وضعیت جدید داشتم، «انچه می دیدم نمی خواستم آنچه می خواستم نمی دیدم». دنیای مدرسه برای من درک ناپذیرگشته بود. بلبل زبانی های هم شاگردیها و شور و شوق شان برای درس خواندن را نمی فهمیدم. در نیمکت های ته کلاس می نشستم و زنگ های تفریح به هر حقه و فریبی بود از زیر نگاه همیشه مراقب ناظم می گریختم در کلاس می ماندم و دو نیمکت را ته کلاس بهم می چسباندم و روی شان دراز می کشیدم، چشمهایم را می بستم و راهی دنیای خواب می شدم و به این ترتیب چند دقیقه ای تا آغاز زنگ جدید و شکنجه ی جدید استراحت میکردم و مغزم را آرام. نیازی پایان ناپذیر به «گریز» از واقعیت جدید داشتم.
در چنین وضعیتی بود که از دوستی قدیمی که «مسئول» سیاسی شدن من و خانواده ام بود، تقاضای کمک کردم که زودتر از من به «بیرون» پرتاب شده بود و در تقلای رفتن به آمریکا زحمت آموختن زبان را بر خود هموار میکرد. در من خواند که درس خواندن و مدرسه رفتن را دیگر خوش نمی دارم. خواست از مرارتم اندکی بکاهد، پس مرا به شاگردی پدرش که روزگاری آموزگار درجه یک دبیرستان البرز بود، فرستاد تا مسئلهی «حد» و پیش از آن مسائل دیگری را برایم شرح و توضیح دهد. پیرمرد خردمند مرا به حضور پذیرفت و برایم درس گفت. روزی در میان درس گفتارش به ناگهان سرش را از روی کتاب گشوده پیش رویمان، که سرهایمان بر فراز آن به هم پیوسته می نمود، بالا آورد به چشمهای من خیره نگریست و با لحنی تکان دهنده پرسید: «دخترم عزیزم بگو ببینم مگر این چشمهای تو هیروشیما و ناکازاکی دیده اند»؟ زبانم از پرسش ناگهانی او بند آمده بود. نگاهی زیرچشمی به دوست-مسئول پیشین افکندم و او با لبخند زیرکانه ای بر گوشهی لب بی این که کلامی از دهان خاموش و بستهاش بیرون شود، یادآوری کرد که تو را گفته بودم بر سر پیمان باشی و به پدر از هیروشیما و ناکازاکی حرفی نگویی. سر به زیر انداحتم و لبخندی محزون به پیرمرد هوشمند و زیباجان زدم که رفیق تو خود روایت را بهتر از من میدانی پس بیا، به درس بپردازیم.