بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > نجس

نجس

پنج شنبه 2 اكتبر 2003

نجس

ساقي سعادت

چشمهايش درشت بودند وآبى. بىحالت نبودند اما حس خوبى هم در آن آبى موج نمىزد. ابروهايش به هم پيوسته، بلند، پرپشت و خرمائى بود. بينى عقابى بزرگش با دهانى که حتى اگرمىخنديد،هرگز کسى خندهاش را نديده بود، خشونت چهرهاش را بيشتر مىکرد. اصلاً چهرهاش مردانه نبود. اما شايد چون مهربان نبود، زنانگىاش پنهان مىشد.

هميشه تنها قدم مىزد. توى هواخورى يا شبها توى کريدور پر از مهتابى بند. با هممسلکهاى خودش هم ميانهاش خوب نبود، انگار. روزهائى که کارگر اتاقشان بود با روزهائى که روزکارگرى اتاق ما براى همه بند بود، يکى بود.

وقتى غذا مىداديم توى صف مىايستاد و با پا قابلمههاى اتاقشان را مىفرستاد جلو. وقتى به ما که غذا تقسيم مىکرديم، مىرسيد، سرش را با تکبر بالا مىگرفت. هميشه قابلمهها را خيس مىآورد. بعضىها که مىخواستند خيلى مسلمان به نظر بيايند به قابلمههاى خيس دست نمىزدند. اما روز کارگرى ما از اين خبرها نبود. صدايش را درنمىآورديم. ولى هميشه بحث نجسپاکى قابلمه اتاق هشتىها سرناهار و شام به راه بود.

برف مىآمد. سرد بود. قابلمههاى غذا را که آوردند، بوى گوشت يخزدهاى که نپخته بود و بوى زهم مىداد، پيچيد توى راهرو. من واعظم دويديم. وقت تقسيم غذا بود. چادر نمازها را روى سجاده ولو گذاشتيم. آبگوشت را تا مىريختى توى بشقاب لايهلايه چربىاش مىبست.

برف مىآمد. سرد بود. از اتاق هشت مرضيه نيامده بود. دخترک ريزهاى آمده بود. الهام. اعظم گفت 12 تا بريز. با من بود. ليوان پلاستيکى قرمز تقسيم غذا را فروبردم توى آب آبگوشت. الهام گفت: 11 تا بريز. سرد بود مثل هوا صدايش. سرم را بلند کردم. روى دوپايم نشسته بودم.
ــ کى آزاد شده؟
پوزخند زد: کسى آزاد بشه و اتاق دوئىها نفهمن؟

با اينها شوخى نمىشد کرد. ما اتاق دوئىها خوبهاى سالن بوديم. نجسپاکى نمىکرديم. مسئول بهدارى هم توى اتاق ما بود. اخلاقمان بهداشتى بود.

اعظم ترش کرد: ببين ما بايد جواب بديم. شما 12تائين. ما کمتر نمىريزيم.

حوصله جروبحث نداشتيم. برف مىآمد. سرد بود. لايههاى چربى روى آبگوشت همهاش را نخوردنى مىکرد. الهام خم شد و با غيظ اما آرام گفت: مرضيه اعتصاب غذا کرده. فهميدى!؟

فهميدنش سخت نبود.11 تا غذا ريختم. اعظم اعتراض کرد: تو بايد 12 تا بريزى.

ــ برو به الهه بگو.

الهه مسأول بهدارى بود.مريم از توى اتاق داد زد: بياين ديگه. غذا يخ کرد. من بايد ظرف بشورم. با اين آب يخ و اينهمه چربى.

الهه سر ناهار نبود. وقتى آمد که ديگر بشقابهاى چرب روى هم سوار بودند. صورت گندمگونش سرخ سرخ بود. يکى خنديد: اتاق هشتىها زدندت؟

ــ يارو واقعاً اعتصاب غذا کرده.

يکى دو نفر باهم گفتند: نترس. فردا زير سرم تو بهدارى حال مىآد.

آبگوشت سرد شده بود. گرسنگى سرد و گرم نمىشناسد. الهه ناهارش را خورد.

نيمههاى شب الهه بيدارم کرد. نگران مرضيه بود. مسئول شب بند دخترکى 19 ساله بود. باور نکرده بود کسى ممکن است غذا نخورد. با الهه آمديم توى راهروى بند. يکى از مهتابىها خاموشروشن مىشد. صداى آبى که مىريخت توى آفتابه سکوت شب را مىشکست.

ــ برو دم اتاق هشت، يه سروگوشى آب بده. مىترسم بميره.

پيچيدم توى راهروى آخر بند. دم اتاق هشت الهام نشسته بود و چيزى مىدوخت.

ــ اومدى نماز شب بخوونى؟

ــ نه دلمون برا مرضيه شور مىزنه.

رفتم توى اتاق. چشمهاى آبىاش درشتتر شده بود. تعدادشان کم بود و فاصله رختخوابهايشان زياد. رختخوابش توى نيمه روشن اتاق پهن بود و خودش تاقباز خوابيده بود. خواب نبود. هرازگاهى چشمهايش مىرفت. بالاى سرش نشستم. مىلرزيد.

ــ بيا بريم بهدارى.

ــ کمک شماها رو نمىخوام.

نوشين مسئول اتاقشان بود.

ــ اعتراض داره. تا وقتى هم جوابشو ندن غذا نمىخوره.

الهه رسيده بود بالاى سر من و او. نوشين عصبى بود.

ــ به رئيسات نگفتىاعتصاب کرده. حالا مىترسى؟

ــ تا نبرمش دم اتاقشون باور نمىکنن.

من و الهه زير بغلش را گرفتيم و بلندش کرديم.خيس عرق بود. يکى از ته اتاق هشت داد زد: هى! مواظب باشين. نجس مىشين.

مهر ١٣٨١