بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > چند شعر از بهروز معيني

چند شعر از بهروز معيني

جمعه 7 فوريه 2003

به ياد بيست و چهارمين سالمرگ اش

زنداني

سالها ست که گوشهايم

از صدای پيچش کليد

در قفل زندان
خاليست

ساعتها و شايد قرنها پيش

صدای باز شدن در سلول مجاور

موشهای سلولم را

که مونس ايام تنهائيم هستند
ترساند.

و اکنون

فقط صدای سوسکهاست

که گوشهايم را

مي آزارد

و گه گاه

نور آفتاب

از روزنه ای

که هيکل نگهبان مسدودش مي کند-

بدرون سلول

کوچکم مي تابد.

و گاه خود بي آنکه بخواهم

دست دعا

به سوی خدا

مي کنم دراز

شايد زلزله

ديوار اين قفس را

بشکند زهم

ولي افسوس

که خدا

حتي دعا های ويران کننده را هم

مستجاب نمي کند

١٣٤٩/ ٢/١٣

*****************

آغاز

ايمان من

چو گلهای شب شکفته

-بر پايک خويش استوار
رقص طلوع شيد را

با باد بي وقفه تاريخ

آغاز کرده است

گويي شهد خويش را

آماده مي کند

تا آنگاه که خورشيد
-رخشنده تابناک-

از پشت کو ههای سيه چهر
سرزند

آنرا درون جام گلبرگهايش

به پروانه ی سپيده

ارمغان دهد.

١٣٥٠/٦ /٤

*****************

تکه- تکه}

گلگون زبانه ی فريادی

رستن گرفته در تهي شعله خيز نگاهت

بپچاره قلب من

در زمهرير سينه چه بي تاب

افسانه ی قديمي رستن را

تکرار مي کند.

زمستان ٥٣ کميته مشترک

*****************

سم ضربه های رخش خيالت

در دشت خاطرم

پيچيد و باز

"نو زين" چموش دلم را

فرار داد.

تابستان ٥٥ قصر

*****************

بهروز معینی چاغروند در ١٣٣٢ در شهر خرم آباد بدنيا آمد و تحصيلات ابتدايي اش را در همين شهر گذراند. فعاليت های سياسي اش را در دوره ی دبيرستان آغاز و در آذر ١٣٥٣ توسط ساواک دستگير و تا آبان ١٣٥٧ در زندان بود. پس از آزادی فعالانه در مبارزات مردم شرکت داشت، پنج روز بعد از آزادیش در تظاهرات ٩ آبان زخمی شد. به سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان- کومله نزدیک و شاخه لرستان آن را با چند هم رزم خود به نام گروه زحمتکشان لرستان تشکیل داده بود. در چهارده مرداد ۱٣٥٨ به ظاهر در یک سانحه ی رانندگی کشته شد، اما بنا بر شواهدی اين قتل مشکوک توسط اوباشان حزب الهی که امروز به آنها لباس شخصی می گویند، از جمله مسئول وقت دفتر حزب جمهوری اسلامی خرم آباد سازمان دهی شده بود. بهروز به هنگام مرگ ٢٧ سال داشت.
چند روز پیش از مرگ اش، زمانی که فالانژها و اوباش لباس شخصی، با آتش زدن کتاب فروشی های شهر جشن کتاب سوزان به راه انداخته بودند، بهروز در اعلامیه ای خطاب به آنها نوشته بود "مغول ها خسته نباشید!" تاریخ تکرار شده بود. مغول ها دوباره آمدند، بردند، سوختند، کشتند.