بازگشت به صفحه نخست > بازداشت، زندان، شکنجه و اعدام > سنگ میکشم بر دوش
سنگ میکشم بر دوش
میهن روستا
پنج شنبه 25 فوريه 2021

وقتی در خیابانهای اطراف خانهام در برلن قدم میزنم، مقابل بسیاری از ساختمانهای قدیمی درخشش یک فلزِ چهارگوشِ طلایی، مرا از حرکت باز میدارد و به طرف خود میکشد. این مناطق محل سکونت و زندهگیِ یهودیان، سوسیالدموکراتها و هنرمندان بوده است. این سنگفرشها مدارکی هستند که خبر از فاجعهای هولناک میدهند. انسانهاییِ که اسامیشان بر روی این سنگنماهای فلزی حک شده را از خانه و زندهگیشان ربوده اند و به اردوگاههای مرگ فرستادهاند. این سنگها در آلمان به «سنگهای سکندری» معروفاند. انسان با دیدن آنها سکندری میخورد، اما این پا نیست که تصادماش با برآمدهگیِ یک سنگفرش تکان ایجاد میکند. تنلرزهای از دیدن و درکِ پیامِ این سنگنوشتهها که بر بدن و روح انسان آوار میشود. لرزهای که موجی ازهمدردی و هبستگی ایجاد میکند. با گذشت هفتاد سال از آن جنایت، درگیرشدن با آن هنوز تکانم میدهد. وقتی در مقابل یک لوحِ طلایی متوقف میشوی، برای خواندنِ سنگنوشته باید کلاه از سر برگیری، خیره بر سنگنوشتهها لختی درنگ کنی وبه احترام سرفرود آوری.
این سنگنوشتهها تلنگُریاند بر وجدانهای زخمخورده. این سنگفرشهای طلایی نشان از فاجعهای هولناک دارند. به سادهگی و فقط با نوشتن نام و نام فامیل، تاریخ تولد و زمان ربوده شدن و انتقال به اردوگاههای مرگ و سرآخر تاریخ قتلشان، همین و بس. نه نالهای، نه نوحهای. چهقدر میتوان با یک ایدهی ساده، فرصتی به وجود آورد و علیه فراموشی قد برافراخت. هر روز، هرساعت، هر دقیقه و در هر قدمی که در پیادهروهای این شهرها برداشته میشود، بههنگام خریدِ نان یا برای رفتن به سرکار و یا شرکت در جشنی و...همه تقابلِ یاد است و فراموشی. سندی بر تباهیی یک دوران فراموشناشده در تاریخی نه چندان دور، چه بر سر انسانها آوردهاند. و این سنگفرشها در هر لحظه، حافظه بیدار میکنند. سنگفرشها حافظانِ کرامت انسانهایی هستند که قربانیان این جنایتاند. من هربار با دیدن این سنگفرشها، پاهایم سست میشوند. مقابلِشان میایستم. شروع به شمردن میکنم. یک، دو، سه و یا بیست سنگنوشته در مقابل خانهای. بیشترشان خانوادهگی ربوده شدهاند؛ هانس، مارگریت، یورگن، داوید.... هفتساله، بیستساله، چهلوپنجساله، هشتادساله. و تعفنِ بیداد! چشمهایم برنامها و تاریخ مرگِشان خیره است و در ذهنام داستان زندهگیشان را مرور میکنم. آمدند، بهآرامی از پلهها بالا رفتند تا همسایهها خبردار نشوند، زنگِ در را بهصدا درمیآوردند. آیا ساکنان این خانه میدانند که سرسپردهگان فاشیسم آمدهاند تا سرنوشت دیگری برایشان رقم بزنند؟ بر پُشتم عرق سردی مینشیند. صدای باز شدن در را میشنوم. با خشونت وارد میشوند؛ اسلحه در دست. با سلاحی که نشان قدرتِشان است، اقتدارِشان به رخ میکشند. میترسانند، ترسیدهاند، ناباورند و ناتوان. قادر نیستند در مقابلِ این یورش مقاومت کنند.
شکست خوردهاند، زیرا مدتهاست که حق شهروندی شان را از دست دادهاند. میپرسم: «کجا میبریدش؟ مگر چهکار کرده؟» یکی از آن دونفر میگوید: «برای چند سئوال میبریماش.» کجا؟ پاسخ نمیگیرم. میترسم که خانه را بگردند. از آنها نمیترسم. غر میزنم که این چه وضعی است. میترسم که خانه را که پر است از نشریه و کتاب و اعلامیه بگردند. چه فکر باطلی، چه تصور بیهودهای. همانطورکه آمده بودند رفتند، و رضا را با خود بردند. و ما نمیدانستیم و یا نمیخواستیم باور کنیم که دیگر بازگشتی وجود نخواهد داشت. ما نیز مدتها بود که حق شهروندیِ خودرا از دست داده بودیم. به خانوادههایی که در آن شب هولناک توسط اس اس ها از خانهشان ربوده و به ناکجاآباد هیتلری فرستاده شدند، فکر میکنم. چرا آنها در خانه ماندند؟ مگر نشنیده بودند که در شهرشان چه خبر است؟ چرا در خانه مانده بودیم؟ مگر نمیدانستیم که در شهرمان چه خبر است؟ سرنوشت آن زنان و مردان و کودکانشان را رژیم فاشیستیِ هیتلری و نهادهای وابسته به آن تعیین کردند. آیا آن زنان و مردان فرصت یافتند تا زندگیشان را باهم تقسیم کنند؟ عشقشان را باهم زندگی کنند؟غمها و شادیهاشان را در کنار هم و باهم پشت سر بگذارند؟ آنها فرصت آن یافتند که فرزندانشان را باهم بزرگ کنند، نوجوانیشان را ببینند؟ موفقیتهاشان را همراهی کنند؟ عروسیشان را؟ و فرزندان ربوده شدهی خانوادهها، آن کودکان، نیزکشته شدند. چونان ما که «سرنوشتمان را دیگران رقم زدند.» در نیمه شبی تابستانی آمدند و برای ما و چهگونه زیستنِمان تصمیم گرفتند.
رضا را ربودند و زندهگیمان را دگرگون ساختند. سرنوشت کودکی را که هیچگاه نتوانست پدرش را بشناسد و در امنیتِ آغوش مهرباناش گرمای وجودش را احساس کند. خلأیی که هیچگاه پر نخواهد شد. و رضا، پدری که امکان آن نیافت تا رشد و شکوفاییِ پسرش را ببیند، شبهای بیماریاش بالای سرش بیدار بماند و قصهگوی رویای کودکیاش باشد. نگذاشتند همراهِ لحظههای مهم زندهگیی فرزندش باشد. چهقدر نگران آیندهی نوزادش بود. رضا را با قهر بردند و خانوادهی کوچکِ ما را متلاشی کردند و از هم گسستند. زندهگیِ خانوادهی زندانی با زندان، شکنجه و اعدام درهم تنیده است. زنجیر بههم پیوستهای از دستگیری و بیخبری، محکومیت و سرانجامِ بیسرانجامِ زندانی. و مهمتر ازهمه، لحظهی دیدار. لحظات کوتاه و چند دقیقهای ملاقات که بعد از ساعتها، روزها، و ماهها جدایی از پشت شیشه انجام میشد. چه حرفهایی داشتیم که نتوانستیم بزنیم. چهقدر آرزو داشتیم که دستهایمان را بههم برسانیم! خشونتی که در نهاد و سیستمِ زندان اعمال میشود، مهر خود را بر زندگیِ خانوادههای زندانیان و کشتهشدگان در ایران کوبیده است.
مرگ امریست مطلق و آن را گریزی نیست، اما آنگونه که قربانیان فاشیسم از خانه و زندهگیشان ربوده و کشته شدند همچون آنانی که جانشان را برای مبارزه علیه بنیادگراییِ اسلامی فدا کردند، مرگی است که زخمی عمیق برجای مینهد. «سنگهای سکندری» وظیفه دارند که از فراموشی جلوگیری کنند و به یادمان آورند که اسامیِ حکشده بر سنگنوشتهها که در اردوگاههای مرگ هیتلری و در سوختگاههای انسانی به قتل رسیدهاند تنها یک شماره نبودند. انسانهایی بودند که دوست داشته شده بودند و دوست داشتهاند، امید و آرزو داشتند و حق زندهگی. هیچیک از خدایان آسمانی و زمینی اجازهی حذف آنها را نداشته و ندارند. «سنگهای سکندری» حق حرمت به زندهگی و شرافت و کرامتِ انسانی را یاد آورد میشوند. و اینکه هرکس در هر قدمی که بر میدارد، مسئول است که برای حفظ کرامت انسانی هشیارانه مقاومت کند. ... سنگنوشتهها مرا به دور و دیر خاطره پرت میکنند؛ به خاوران و گمگورهای بیشمارش. رضا را در کدام یک از خاکپشتههای این بیجای بیزمان پنهان کردهاند؟ و به این فکر میکنم که زخم ما چه زمانی التیام مییابد؟ التیام؟ آیا روزی خواهد رسید که نام همهی انسانهایی که در مصاف با تباهی، مرگ نصیبشان شد، بر سنگفرشهای خیابانهای ایران حک شود. تا هم نقششان در ساختن تاریخ مبارزه علیه جمهوری اسلامی به ثبت برسد و هم هشداری باشد برای جلوگیری از تکرار جنایتهای سازمانیافتهی دولتی علیه شهروندانش؟
بر گرفته از کتاب آواز نگاه ازدریچه تاریک
از مهدی اصلانی
نشرباران