بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > کشتار زندانيان سياسی در سال ١٣٦٧ در زندان‌های تهران و شهرستان‌ها > در سال ۶۷ چگونه از اعدام عزیزانمان با خبر شدیم

در سال ۶۷ چگونه از اعدام عزیزانمان با خبر شدیم

شبنم از ایران

سه شنبه 11 دسامبر 2012

یک دفتر که بیشتر شبیه دفتر حضور غیاب مدرسه بود جلوش باز بود. پرسید:اسمش؟ گفتم و بعد انگشت نشانه اش را روی یک لیست به سمت پائین حرکت داد وای نه نه نه چقدر خودخواه شده بودم کاش اسم او نباشه پس اسم کی باشه خوبه؟ چه فرقی می کنه این ها اسمه، اسم آدم هائی که کشته شده بودند آدم هائی که همه واسه خانواده شون عزیز بودند برادر، همسر، خواهر، مادر پدرهای ما. صفحه ی اول دوم سوم چهارم. انگشت متوقف شد، نه نه نگو نگو خودم می دونم به زبون نبر. سرم گیج می رفت و چشمانم سیاهی. بهم زل زد. گفتم: کشتین ش؟ گفت: ما نمی کشیم ما اعدام می کنیم. گفتم: خب اعدامش کردین؟ گفت: روز شنبه چادر سرت کن برو در بزرگ اوین اول وقت اونجا بهت میگن، فعلأ هم به خونه چیزی نگو.

مدت زیادی بود که با هر تلفنی که به خانواده می‌زدم خبر اعدام یکی از عزیزان را می شنیدم. آخرین‌بار خبر اعدام یکی از اقوام نزدیک را به من دادند. بیش از هفت سال حبس کشیده بود و به زمان آزادیش نزدیک شده بود. بلا فاصله برای شرکت در مراسم به تهران حرکت کردم. غافل از آنکه ابعاد فاجعه وسیعتر از آن بود که فکر می کردم. در مجلس عزا نگاه‌ها را سنگین بودند. هر کدام از همسران و خواهران و مادران که می آمدند احساس می کردم بیشتر از همیشه مرا در آغوش می فشارند، نگاهم با هر کدام تلاقی می کرد بی درنگ نگاهش را می‌دزد. از هر کس سئوال می کردم که تو از برادرم خبر نداری سکو ت عمیق و پر معنایش دلم را خالی می‌کرد. کم کم شک‌ام به یقین بدل شد که شاید برادرم را هم .......

در طول ماههای گذشته همسر برادر و مادرم بارها تلاش کرده بودند، ملاقات بگیرند یا حداقل خبری به دست بیاورند ولی هیچ موفقیتی بدست نیاورده بودند. شب منزل فامیلمان ماندم ولی خواب به چشمم نرفت و تا صبح برایم صد شب گذشت. به محض روشن شدن هوا به حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم و منتظر بودم تا کسی بیدار شود و من خدا حافظی کنم و بروم اوین. مادر فامیل اعدام شده امان متوجه پریشانی واضطرابم شده بود. پرسید چرا بی تابی؟ گفتم: تو را به جان عزیزت راست بگو تو نمی‌دونی برادرم را هم زده اند یا نه؟ سرش را پائین انداخت و گفت بیا بشین یک چای بخور. سئوالم را تکرار کردم و ایشان با لهجه ی قشنگش گفت: والا چه بگم هیچکی حرف درستی نمی‌زنه ولی میگن همه رو کشتن. من چون در تهران نبودم به خوبی دیگران در جریان مسائل نبودم. اطلاعاتم منحصر بود به خبر‌هائی که مادرم می داد. نتوانستم صبر کنم، لباس پوشیدم و آژانس گرفتم و برای برداشتن شناسنامه‌ام به منزل زن برادرم رفتم. چه خوش خیال بودم فکر می‌کردم شاید بتوانم ملاقات بگیرم. مادر اصرارکرد همراهم بیاید، گفتم نه و فکر کردم اگر چیزی شده باشد چی؟ بهتر بود او را نبرم. خواهر کوچکترم گفت: پس بزار من بیام. نگاهی به او کردم و تا خواستم بگویم نه، باز فکر به سراغم آمد اگر چیزی شده باشد تو می‌خواهی تنها چه کنی بگذار کسی همراهت باشد. گفتم: باشه تو بیا.

در راه هر آنچه آشوب وغوغای ممکن بود در دلم ریخته بود گوئی به جانم تیشه می زدند. ضربان قلبم بالاتر از حدی بود که بشود تحمل کرد. درختان اتوبان یکی پس از دیگری از جلوی چشمم رد می شدند، همان درختانی که همیشه وقتی می رفتم ملاقات عاشقشون بودم. تک تکشونو دوست داشتم و می شمردم تا برسم به لونا پارک. چشمان قشنگش روبرویم نشسته بود و با من حرف میزد. وقتی رسیدیم آدمهای زیادی را می شناختم ولی اون ها هم انگار مثل من منگ بودند و کور و کر. سلامی خشک و دهانی که بزور هم باز نمی شد ونگاهی مات.

باز هم از هر کس پر سیدم سکوت کرد بعضی هایشان از من می پر سیدند: تو چی از .... چیزی نشنیدی؟ می گفتم نه من که این جا نبودم. به اتاق اطلاعات که رفتیم به هر یک شماره ای دادند و به یک اتاق در سمت دیگر هدایت شدیم. در آن جا تعدادی که عمومأ مرد بودند نشسته بودند بعضی ها را در سالن انتظار ملاقات دیده بودم سلام و علیکی. چند صندلی و یک علاالدین وسط اتاق بود. صدائی گنگ از اتاقی که درش بسته بود، می آمد. هر چند دقیقه شماره ای خوانده می شد و فردی داخل اتاق می رفت و مثل آدمی که در خواب راه می رود بیرون می آمد با قدم های کوتاه و کشیدن پا بروی زمین و من هر بار از جایم به سختی بلند می شدم، جلو می رفتم و دستهایش را می گرفتم و تا دم در کمکش می کردم. به جز خودم به یک مورد خانم بر خوردم مادری که چادرش از روی سرش سر خورده و روی شانه هایش افتاده، دستانش آویزان بود وچشمانش بسته. دخترش را زده بودند. او را بغل کردم. گفت: دختر نازنینم! و من آهسته گفتم: الهی من بمیرم. او در سکوتی مرگبار اتاق را ترک کرد. چه شده؟ این ها چرا اینقدر حالشان بد است؟ چرا هیچ کس حرف نمی زند؟ در آن اتاق لعنتی چه می گذرد؟ چه کسی آن جا نشسته؟ چه می گوید؟ چه چه چه .

خودم را گول می زدم: نه بابا اون که حکم داشت نه اگه کشته بودنش تا حالا فهمیده بودیم، حتمأ ملاقاتش قطع شده نه .... هر چه تعداد نفرات کمتر می شد من بیشتر می ترسیدم، داشت نزدیک ظهر می شد شماره ی من ۳۲ بود. وقتی نفر قبل از من رفت توی اتاق تمام استخوانهایم تکان می خورد، پوست لبانم مثل خار در زبانم فرو می رفت و دریغ از یک نم رطوبت در دهانم و دستهایم مثل یخ. ته قلبم آرزو می کردم کار نفر قبل از من طول بکشد چون نمی دانستم در داخل اتاق چه می گذرد. خواهرم از وقتی به این اتاق آمدم رفت و نگفت کجا می رود بعد ها فهمیدم که او متوجه موضوع شده و رفته که به بعضی افراد فامیل زنگ بزند تا پیش مادرم باشند که وقتی ما می رسیم و خبر هو لناک را می بریم مادر دور و برش پر باشد.

شماره ی ۳۲. وای خاک بر سرم شده از جا بلند شدم دیگه هیچکس نمانده بود که به خودم روحیه بده فکر کنم نفر آخر بودم. در همین حین خواهرم رسید و با من به اتاق آمد. گفتم: تو نیا دلم برایش سوخت خیلی جوان بود ما قبلأ هم مرگ برادر را تجربه کرده بودیم.

وقتی در را باز کردم متو جه شدم منتهی به راهروی کوچکی است و بعد وارد یک اتاق شدیم برای همین هیچ صدائی بیرون نمی آمد. پشت یک میز کوچک یک پسر جوان و یک مرد مسن که قبلأ او را در مواقع ملاقات دیده بودم، نشسته بودند. از دیدن ما یکه خوردند. مرد مسن گفت: شما چرا؟ من حدود سی و دوسه ساله بودم. گفتم چرا؟ مگه من چمه؟ گفت: چیزیت نیست ولی برو بگو یه مرد بیاد. گفتم: یعنی چی مرد؟ ما مرد نداریم. گفت: برو بحث نکن. گفتم حاجی ما مرد نداریم برادرم خارجه پدرم هم مریضه. گفت: به هر حال نمیشه اون یکی که اصلأ و به خواهرم اشاره کرد. من به خواهرم گفتم که بیرون برود. او که دیگر براش مسجل شده بود چه اتفاقی افتاده، بدون مقاوت رفت. گفتم: حاجی بگو هر چی هست من طاقتشو دارم. نگاه عمیقی به من کرد انگار می خواست مطمئن شود که من راستی راستی پر طاقتم یا نه. گفت: بشین! و مرا به یک نیمکت که روی آن یک پتوی سربازی انداخته شده بود هدایت کرد. پاهایم بد جوری بی حس شده بود. لرز داشتم رفتم نشستم. یک دفتر که بیشتر شبیه دفتر حضور غیاب مدرسه بود جلوش باز بود. پرسید:اسمش؟ گفتم و بعد انگشت نشانه اش را روی یک لیست به سمت پائین حرکت داد وای نه نه نه چقدر خودخواه شده بودم کاش اسم او نباشه پس اسم کی باشه خوبه؟ چه فرقی می کنه این ها اسمه، اسم آدم هائی که کشته شده بودند آدم هائی که همه واسه خانواده شون عزیز بودند برادر، همسر، خواهر، مادر پدرهای ما. صفحه ی اول دوم سوم چهارم. انگشت متوقف شد، نه نه نگو نگو خودم می دونم به زبون نبر. سرم گیج می رفت و چشمانم سیاهی. بهم زل زد. گفتم: کشتین ش؟ گفت: ما نمی کشیم ما اعدام می کنیم. گفتم: خب اعدامش کردین؟ گفت: روز شنبه چادر سرت کن برو در بزرگ اوین اول وقت اونجا بهت میگن، فعلأ هم به خونه چیزی نگو.

صد کیلو شده بودم و از کمر بی حس. خواهرم توی در ظاهر شد و به سمت من آمد. بلند شدم و به سختی به خودم مسلط شدم. دلم می خواست آنقدر فریاد بزنم که کوه های اوین بلرزند، دلم می خواست آنچنان نعره بزنم که صدایم به همه ی خانه های تهران برسد به همه ی خانه های ایران و جهان. چرا هیچ کس نمی داند چه شده چرا من تا امروز نفهمیده بودم چرا در خواب خرگوشی بودیم. چرا چرا؟

آنچنان بغضی داشتم که می توانست همه ی وجودم را منفجر کند می توانست گلویم را پاره کند ولی فرو خوردم و آرام بیرون آمدم. نگاه حاجی روی من میخکوب شده بود، به جرئت می توانم بگویم یک جورائی می ترسید، نمیدانم توی نگاهم چی بود. بلند شد و ایستاد. نمی دونم چرا ولی یادم است که تا وقتی از در بیرون رفتم، ازم چشم بر نداشت. وارد حیاط که شدم فریاد هایم بیرون زد سرباز کرد نفهمیدم چطور ولی حنجره ام قدرتی پیدا کرد بود که خودم هم باور نداشتم، میکشم شون، انتقامتو می گیرم، چرا کشتین ش؟ چرا چرا؟ و خیلی حرفای دیگر. صدای اذان می آمد طوری تنظیم کرده بودند که برای اذان کارشون تموم بشه چون بعد از ما در را بستند و برای نماز بیرون آمدند. حاجی به من که رسید گفت: چیه گفتی طاقتشو داری مگه نگفتی پس چرا توزرد در اومدی؟ گفتم: توزرد توئی نا مرد. تو زرد توئی. حاجی خواست به من حمله کند که جوانک همراهش جلوشو گرفت و گفت: حاجی اذانه صلوات بفرست.

چند تن از کسانی که برای ملاقات آمده بودند به سمت من آمدند. خانمی گفت: بسه آروم باش! و فردی که گمان کنم پسرش بود مرا روی نیمکت حیاط نشاند و رفت کمی برایم آب آورد. آنها با اصرار ما را سوار کردند و به سمت خانه ما حرکت کردند. من حالا با خیال راحت داد می زدم و گریه می کردم و خواهر کوچکم هم خیلی سوزناک گریه می‌کرد، قیافه اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. مسافتی که رفتیم و من کمی تمرکز پیدا کردم، گفتم: مگر شما ملاقات نداشتید پس چرا دارین با ما میاین؟ خانم گفت مهم نیست عزیزم. گفتم: نه مهمه ملاقات خیلی مهمه شاید آخریش باشه نه برگرد برگرد.

به اصرار در ماشینی کرایه نشستیم و به سمت منزل رفتیم. راننده آژانس متوجه حال بد ما شد و گفت: می تونم بپرسم چی شده؟ و من هم با بی حوصلگی براش گفتم. به شدت متأثر شد و خیلی اظهار همدردی کرد. به نزدیکی منزل که رسیدیم باز ضربان قلبم که فروکش کرده بود، بالا رفت و اضطراب دوباره به من روآورد وای من چگونه با همسرت برخورد کنم؟ با مادرم؟ پدرم؟ وای وای من.

نزدیک منزل که رسیدیم همسر برادرم را از دور دیدم که داشت به سمت خانه می رفت، ماشین را نگهداشتیم و سوارش کردیم. هنوز هیچ حرفی نزده بودیم که همه چیز را فهمید رنگش پرید و مثل همیشه ساکت و متین سرش را پائین انداخت و فقط گفت می دونستم. مادرم روی پله ی دم در منتظر نشسته بود ما را که دید از جایش بلند شد به او هم هیچ نگفتم. خیلی ها آمده بودند. پدرم هم رسید و هنوز صدایش توی گوشم مانده: دختر خدا خیرت بده خیالمونو راحت کردی مردم از بس اضطراب کشیدم و حرف تلخ شنیدم، می ترسیدم مردم واسمون حرف درست کنن خب خدا رو شکر روسفید شدیم.

در فکر شنبه بودم که باید بروم درب بزرگ اوین.

#socialtags