بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > کشتار زندانيان سياسی در سال ١٣٦٧ در زندان‌های تهران و شهرستان‌ها > ١٣٦٧ کشتار جمعی زندانيان سياسي در زندان در تبریز(٢)

١٣٦٧ کشتار جمعی زندانيان سياسي در زندان در تبریز(٢)

يكشنبه 4 ژانويه 2009

آقای غلامرضا اردبیلی در اردیبهشت سال ١٣٦٢ در تبریز دستگیر و تا ٢٩ بهمن ١٣٦٧ در زندان بوده است. سال ١٣٦٤ به زندان بوشهر تبعید شد و دو سال را آنجا گذراند. او از بازماندگان کشتار سال ١٣٦٧ در زندان تبریز است.

"
بله، از آنها هم اعدام کردند حتی از آنهائی که حاضر به هر نوع همکاری شده بودند. حادثه ای را تعریف کنم: در اوائل مرداد بود که متوجه شدیم عده ای از توابها پیداشان نیست. آنها را برده بودند برای مقابله با عملیات فروغ جاودان. بعد از شکست این عملیات، آنهئی که از مجاهدین زنده مانده بودند در حال فرار به ده ها پناه برده بودند. بعدها شنیدیم که به این توابها نفری یک شلوار سبزو پیراهن سياه داده بودند و یک کلت و موتورسیکلت. وظیفه آنها این بود که بروند منطقه را بدنبال شکار مجاهدین فراری ده به ده بگردند. من قیافه یکی از آنها را به خوبی به یاد دارم که وقتی برگشت از آفتاب سیاه و سوخته شده بود.
"

آقای اردبیلی بفرمائید که در سال ١٣٦٧ در کدام زندان بودید؟

من در آن موقع در زندان تبریز و در بند ٤ معروف به بند سرموضعی ها بودم. بند دیگری هم بود موسوم به بندهای سه گانه، که یک بند عمومی بود و در اتاقها در آنجا باز می ماند. در بند ٤ اما، در اتاقها در طول شبانه روز بسته بود. ما را سه بار برای دستشوئی می بردند، یک ربع تا بیست دقیقه هم هواخوری داشتیم. در اتاقی که من بودم سه تخت، که سه طبقه جای خواب داشت، قرار داشت. سه تواب در بالای تختها می نشستند و ما را می پائیدند. مثل گربه ای که انتظار گوشت را می کشد که آن را بقاپد، این توابها هم مواظب بودند که اگر حرفی یا ایما و اشاره ای بین زندانیها رد و بدل شد، بقاپدند و گزارش کنند.

ما در طبقه های اول و دوم می نشستیم. این توابها مثل پستهای نگهبانی با توابهای بیرون اتاقها، جا عوض می کردند. بعضي از ماها حتی تا مدتها اجازه نشستن و صحبت کردن با سایر زندانیهارا هم نداشتيم. باید ٢٤ ساعته روی تخت درازکش می مانديم. فقط موقع دستشوئی و غذاخوردن و اگر احیانا ما را حمام می بردند، می توانستم بنشینيم و یا بایستيم.

ترکیب این بند چگونه بود؟

از گروه های مختلف بودند: مجاهدین و چپیها. همه کسانی بودند که سرموضعی بودند یا کسانی که نمی خواستند تواب بشوند.

در تابستان آن سال تغییراتی در زندان یا برخورد مامورین با شما پیش آمد؟

تهدیدات آغاز شد. می گفتند اگر کسی توبه نکند، مجازاتش مرگ است.

از چه کانالی این تهدیدها صورت می گرفت؟ شما را برای بازجوئی بردند؟

تهدیدها از طریق توابها بود. بعضی موارد هم مستقیما از طرف سربازجو یا مقامات زندان تهدید مي شدیم. اما این کار عمدتا غیرمستقیم و از طریق توابها صورت می گرفت. من یادم است که توابی به من گفت: دارند بطور جدی همه را می کشند. این شخص هوادار اکثریت بود و در ظاهر توبه کرده بود. آنطور که من می فهمیدم توبه اش مصلحتی بود. به نظرم این حرف را بطور خصوصی نمی گفت. شاید یادش داده بودند که این را به گوش ما برساند، نمی دانم.

این چه زمانی بود؟

حوالی تیر ماه یا مرداد بود.

چه تغییرات دیگری مشاهده کردید؟ مثلا قطع روزنامه، تلویزیون و ملاقات؟

(خنده) تلویزیون؟ نه بابا، تلویزیون چیه؟ ما هیچ چیز نداشتیم. روزنامه و رادیو هم نداشتیم. آنها که سرموضع بودند این چیزها را نداشتند هیچوقت. در بند ٤ ما هیچ چیز نداشتیم هر زندانی وضعیت خودش را دارد. زندان تبریز شرایط خیلی سختی داشت.
ملاقاتها در آن زمان قطع شد. حدود یک ماه و نیم تا دو ماه ملاقات نداشتیم. حداقل ملاقات من و دوست هم اتاقی ام که یک اقلیتی بود، قطع بود.

از اتاق شما کسی را اعدام کردند؟

بله، در اتاق ما پنج یا شش نفر مجاهد بودند که همه را اعدام کردند. یکی از آنها حسین شهبازی بود. او دانشجوی پزشکی دانشگاه تبریز بود. فقط به جرم خواندن یک اعلامیه دستگیر شده بود. هیچ کاری نکرده بود. از او مصاحبه می خواستند، قبول نکرده بود. برای همین در زندان مانده بود. ٦٧ اعدامش کردند.

چه زمانی بود؟

حوالی مرداد بود. جریان اینطوری اتفاق افتاد: ما را بردند بیرون برای هواخوری. وقتی برگشتیم دیدیم مجاهدها نیستند. تخت آنها را با پرده سیاهی پوشانده بودند و وسایلشان راروي یک تخت ریخته بودند و جلوي تخت را روكش سياهي كشيده و رويش نوشته بودند: «این است سرنوشت شوم دشمنان جمهوری اسلامی».

از چپی ها هم کسانی را اعدام کردند؟

شنیدم کسانی را اعدام کردند. اما مطمئن نیستم. اگر هم از چپها در تبریز اعدام کرده باشند، شاید یک در صد باشد. ٩٩ درصد اعدام شدگان از مجاهدین بودند. اینکه می گویم مربوط به سال ٦٧ است، والا در سالهای قبل از آن در تبریز از چپی ها زیاد اعدام کرده بودند.

خبر دارید آنها را کجا بردند؟ محاکمه شان کردند؟ چه گذشت؟

نه، متاسفانه ما- حداقل من- چیزی در این باره نشنیدم.

اینکه آنها را اعدام کردند، آن موقع متوجه شدید یا بعدها؟

همان موقع که دیدیم جلوی تختشان پارجه سیاه کشیده اند ، اول فکر کردیم دارند تهدیدمان می کنند. در اتاق ما، دو نفر مانده بودیم- من و یک نفر هوادار اقلیت. بند ٤ بیشتر زندانی هایش مجاهد بودند. ما چپی ها حدود ٢٠ نفر بودیم.
بعد ما را بردند اتاق دیگر، که ١٠- ١٢ نفر آنجا بودند. آنجا هم خالی شد و ما را به اتاق دیگر فرستادند. دیدیم نه بابا، شوخی نیست، بند ٤ دارد خالی می شود. حتی از توابهائی که آن بالا برای نظارت بر ما می نشستند، کسانی را برده بودند. دیگر معلوم بود که آنها را که برده اند، اعدام کرده اند.

از توابها هم در آن زمان اعدام کردند؟

بله، از آنها هم اعدام کردند حتی از آنهائی که حاضر به هر نوع همکاری شده بودند. حادثه ای را تعریف کنم: در اوائل مرداد بود که متوجه شدیم عده ای از توابها پیداشان نیست. آنها را برده بودند برای مقابله با عملیات فروغ جاودان. بعد از شکست این عملیات، آنهئی که از مجاهدین زنده مانده بودند در حال فرار به ده ها پناه برده بودند. بعدها شنیدیم که به این توابها نفری یک شلوار سبزو پیراهن سياه داده بودند و یک کلت و موتورسیکلت. وظیفه آنها این بود که بروند منطقه را بدنبال شکار مجاهدین فراری ده به ده بگردند. من قیافه یکی از آنها را به خوبی به یاد دارم که وقتی برگشت از آفتاب سیاه و سوخته شده بود.
بعد ها خودشان آمدند و با افتخار اینها را در بند تعریف کردند. می گفتند ما ده به ده رفتیم تا «منافقین کوردل» را بکشیم. اینها را عمدا می گفتند که بطور مستقیم به گوش سپاه و اطلاعات برسد. برای ارعاب و تهدید ما هم بود. این توابهائی که قبلا مجاهد بودند، خیلی وحشتناک شده بودند. البته همه اینطور نبودند آدمهای سرموضعی هم داشتیم که با افتخار و شرافت زندگی می کردند و خیلی هاشان هم اعدام شدند.

بازجوئیها و اداره زندان تبریز دست چه نیروئی بود؟

دست دادستاني و اطلاعات سپاه بود. بازجوئیهای اصلی هم توسط اطلاعات سپاه صورت می گرفت.

شما را کی ها دستگیر کردند؟ چه سالی؟

من در اردیبهشت ١٣٦٢ توسط سپاه پاسداران دستگیر شدم. هوادار حزب توده بودم. اول دستگیری شناخته شده نبودم. بعد بچه ها دستگیر شدند و خلاصه مسئله لو رفت و وضعیت تشکیلاتی و فعالیتهایم برای بازجوها شناخته شد. تا اواسط سال ١٣٦٣ در سلولهای مجردی زندان سپاه بودم. این ساختمان قبلا در زمان شاه مال ساواک بود. حدود یک سال و نیم انفرادی بودم. در سلول چیزی جز دو پتوی سربازی نداشتم. همیشه دعای کمیل، دعای توسل، زيارت عاشورا و قران توسط بلندگوها با صداي بسيار بلند بخش ميشد. هیچگونه امکان تماس با دیگران نبود. البته اگر فرصت پیش می آمد مخفیانه این کار را می کردیم.
اواسط ٦٤ مرا به زندان تبریز منتقل کردند. آنجا هم اولش سه ماه انفرادی بودم بعد مرا به بندهای سه گانه فرستادند، به یکی از بندهای آن، که بند چپی ها بود. یک ماه آنجا بودم تا اینکه دوباره جایم را عوض کردند. این بار مرا به بند موقت بردند. بند موقت، زندان عادي ها (غیرسیاسی) ها بود. دو-سه ماهی آنجا بودم بعد بردندم به بند طرفداران مفتی زاده. او و گروهش را که می شناسید از مسلمانان سنی بودند در کردستان، کپی جمهوری اسلامی که علیه کردها می جنگیدند.

مگر آنها هم زندان بودند؟ خود مفتی زاده هم زندان بود؟

بله، خود مفتی زاده هم در زندان بود ولی من او را آنجا ندیدم. نمی دانم به چه دلیلی آنها را دستگیر کرده بودند.
من دو- سه ماه نزد آنها بودم. تا اینکه من و دیگر زندانیهای سرموضعی، چه چپي چه مذهبی را از بندهای دیگر جمع کردند و فرستادند به بندی معروف به بند شهرستان. برای اینکه بقول خودشان زندانیهای دیگر را «گمراه» نکنیم. چند ماه بعد در اواسط ٦٤ ما را با گارد و غیره بردند بند ٤. این بند، که یک بند تنبیهی بود و در اتاقهایش همیشه بسته بود، در حقیقت با ورود ما به آنجا تشکیل شد.

در بندهای دیگر در اتاقها باز بود؟

بله، در بندهای دیگر در اتاقها باز بود، حتی در بند شهرستان هم که زندانیهای سرموضعی را جمع کرده بودند. این حوالی مرداد یا شهریور ٦٤ بود. همین موقع مرا به دادگاه بردند. خودم را مارکسیست معرفی کردم.

در دادگاه چه کسانی حضور داشتند؟

یک نفر حاکم شرع بود. فکر کنم عابدینی بود، مطمئن نیستم اما. او روی تشکی نشسته بود یک نفر منشی هم کنارش. حاکم شرع گفت: تو آدم نشدی، دفاع می کنی. من گفتم: بله دفاع می کنم. ما که کاری نکرده ایم که دفاع نکنیم. ظرف پنج دقیقه محاکمه تمام شد.
بعد از یک هفته حکم آمد: ١٢ سال. یک هفته بعد از معلوم شدن حکمم، آمدند مرا از بند بیرون کشیدند و وسایلم را هم گرفتند و بدون آنکه اطلاع دهند مرا تبعید کردند به زندان بوشهر همراه با تهدید. مرا سوار پیکانی کردند، سه روز در راه بودیم. در بین راه دو شب را در زندانهای شهرضا و شیراز خوابیدیم. در آن زندانها افسران اکثریتی را دیدم که گفتند دستگیري و شکنجه فداييان اکثریتی هم شروع شده است
شکنجه من در ساعت ٥ درست ازلحظه ورود به زندان بوشهر[موسوم به زندان شکری] آغاز شد. تا ساعت ١١ شب مرا می زدند. با مشت و لگد و چوب و آجر و شلنگ.

برای گرفتن اطلاعات بود؟ ولی شما که قبلا بازجوئی شده بودید؟

بازجوئی در میان نبود. مسئله سرموضعی بودن بود. اول کار پرسیدند: دفاع می کنی؟ سرموضعی هستی؟ گفتم: بله، دفاع می کنم. همان موقع یکی از توابهای بوشهر زد در گوشم و مرا خواباند. شروع کردند به زدن. زدن به قصد ناقص کردن. آنهائی که مرا می زدند، توابهای تازه نفس بودند که بتازگی از عادل آباد شیراز برگشته بودند. آنها زندانیهای بوشهر بودند که برای آموزش فرستاده بودندشان آنجا و آنها تمام چیزهائی را که یاد گرفته بودند، سر من پیاده کردند.
بعدها که اینها را برای دوستانم تعریف می کردم، آنها فکر می کردند اغراق می کنم. ولی بعد که کتاب شما و کتابهای دیگر درآمد، همه فهمیدند که این چیزها واقعا اتفاق افتاده است.
بعد به مدت سه روز مرا فرستادند به یک سلول کاملا تاریک و سیاه. بعد به بند، نزد زندانیهای بوشهر برده شدم. در آن دو سالی که آنجا بودم، تعدادشان بین ٢٠٠ تا ٣٠٠ تفر در تغییر بود.

آنها در بوشهر دستگیر شده بودند یا اینکه در میانشان تبعیدی هم بود؟

همه از خود بوشهر بودند. آنجا زندان ًشکریً سپاه بود که چهار بند عمومی یا بقول خودشان چهار «آموزشگاه» داشت. زندانیها همه تواب شده بودند. حالا به صورت مصلحتی بود یا نه، من نمی دانم. در بند مرا سرپا وسط توابها نگهداشتند گفتند هر کس تواب است به صورت من دو سیلی بزند. حدود ٢٠٠ نفر به من سیلی زدند. پرده گوشم پاره شد. بگذریم. من دوسال آنجا بودم و تمام این مدت زیر آزار و اذیتهای مختلف قرار داشتم. شکنجه هم جسمی بود و هم روانی.

حالات بقیه چطور بود؟

شکنجه همگانی بود و شدت آن طوری بود که در آن مدتی که من آنجا بودم، چند نفر دست به خودکشی زدند: یک نفر سه بار اقدام کرد دفعه اول داروی واجبی خورد. دفعه دوم یک شیشه داروی خواب آور خورد بار سوم رگش را زد. یک نفر روی خودش نفت ریخت و خودش را به آتش کشید و با ٧٠ درصد سوختگی درگذشت. تعدادی دیوانه شده بودند. زندانیها را در حضور همدیگر شکنجه می کردند. غیر از زدن، از روشهای بیخوابی دادنِِِ، سوزن فرو کردن به جایهای حساس و ساعتهای طولانی سرپا نگه داشتن استفاده می کردند. یا اینکه جوخه هائی دور آدم حلقه می زدند و در گوش آدم داد می زدند. برای اینکه خسته نشوند جا عوض می کردند. این شکنجه ها برای دیوانه کردن آدمها بود.

در بوشهر ملاقات هم داشتید؟

دو بار مادر و پدرم توانستند به دیدنم بیایند. راه دور بود و من کسی دیگری را نداشتم.

چه مدتی آنجا بودید؟

از اواسط ٦٤ تا اواسط ٦٦. بعد دوباره مرا با یک پیکان به تبریز برگردادند. این بار هم سه روز در راه بودیم. مرا بردند به بندهای سه گانه، بند چپی ها. فضا خیلی برگشته بود. در آنجا هم همه را تواب کرده بودند.

به تواب بودن تظاهر می کردند یا اینکه واقعا همه تواب شده بودند؟

خوب، بودند کسانی که تظاهر می کردند ولی بعضیها واقعا تواب شده بودند.

در تبریز بودند زندانیان چپی که بطور آشکار نماز نخوانند؟

بله، بودند ولی نه در آن بند. در بند ٤ بودند زندانیانی که نماز نمی خواندند. بعد از یک ماه مرا هم دوباره به آنجا فرستادند. این یک بند تنبیهی بود و توابها هر بلائی که می خواستند سر زندانی درمی آوردند. می زدند، زندانی را زیر آب سرد نگه می داشتند و غیره.

برگردیم به سال ٦٧. جدس می زنید چه تعدادی را در سال ٦٧ در تبریز اعدام کردند؟

در این باره هیچ حدسی نمی توانم بزنم ما را کاملا بی خبر نگه داشته بودند. ولی اکثر زندانیهای مجاهد را اعدام کردند.

آنها محکومیت حبس داشتند؟

بله، تعدادی زندانیهای قدیمی بودند و حبس داشتند تعدادی ًملی کشً بودند یعنی محکومیتشان تمام شده بود وبخشی زیر محاکمه بودند . حسین شهبازی یک سال حکم داشت که تمام شده بود. ما در یک اتاق بودیم. گاه شبها که همه خواب بودند با هم پچ پچ می کردیم. او بچه بسیار با استعداد و با هوشی بود. استعدادش باورنکردنی بود. به خاطر یک اعلامیه، که در خانه اش انداخته بودند، او را گرفته بودند. می گفت: هیچ کاره بوده اما نمی خواهد برای کاری که انجام نداده، برود و توبه کند.
یک نوجوانی بود به نام رنجبر یا محمد رنجبران ١٧ ساله، که بعد که بیرون آمدم، فهمیدم پدرش با پدر من همکلاسی بوده است. پدر او به پدرم تعریف کرده بود که پسرش را کشته اند.

از کسان دیگر هم نامی بیاد دارید؟

نه متاسفانه.

در مورد نحوه اعدام در تبریز در سال ٦٧ چیزی شنیده اید؟

نه، چیزی نمی دانم. ما می فهمیدیم که زندانیها را می برند و اعدام می کنند. اما از نحوه آن بی خبر بودیم. در تبریز این اعدامها کاملا پوشیده و مخفی صورت گرفت. کاملا بسته و پوشیده این کار را می کردند منتها جوری هم می خواستند آن را نشان دهند. برای ارعاب بقیه. ملاقات هم نداشتیم که چیزی به بیرون درز کند.

ملاقاتها چگونه بود؟

از پشت شیشه و با تلفن. دو نفر هم کنار دستمان می ایستادند تا حرفها و حرکات ما را زیر نظر داشته باشند. ایما و اشاره به سختی امکانپذیر بود.

در سال ٦٧ بند زنان هم در تبریز وجود داشت؟

بله، بند زنان هم بود.

اطلاع دارید که از بند زنان هم کسانی را در آن سال اعدام کرده باشند؟

نه، نمی دانم

چه زمانی ملاقاتها دوباره شروع شد؟

اوائل پائیز بود. خانواده ها بشدت نگران بودند. بار آخر ملاقات، قبل از قطع ملاقاتها، مادرم با اصرار عجیبی از من می خواست که دست از عقایدم بکشم. گفت به خاطر من این کار را بکن. من گفتم: مگر تو به خاطر من دست از عقیده ات می کشی. مادرم آدم مومنی است. چشمهایش پر از اشک شد و گفت: بله، من دست می کشم.
نمی دانم چرا این را گفت ولی آدم استنتاج می کند که شاید چیزهائی به آنها گفته بودند تا ما را وادار به ترک عقیده مان کنند.

خانواده ها از اعدامها مطلع شده بودند؟

خیلی کم.

اطلاع دارید که خبر اعدامها را چگونه به خانواده هاشان اطلاع دادند؟

نمی دانم. در این مورد ما بی خبر بودیم. تا آنجا که از صحبت با دیگر زندانیها فهمیده ام، در تبریز خیلی آرام از کنار اعدامهای ٦٧ گذشتند.

از جای دفن آنها هم خبری ندارید؟

نه، اطلاع ندارم

از آن به بعد وضعیت زندان چگونه بود؟

وضعیت عادی شد و کنترلها سبکتر شد. تعدادی از ما را برگرداندند به بند عمومی سه گانه. از پائیز ٦٧ شروع کردند به اینکه دسته- دسته زندانیهای باقی مانده را آزاد کنند.
روز ٢٢ بهمن آن سال عده ای را بردند راهپیمائی، برای نمایش. پس از آن آزادشان کردند. تعدادی را هم روز ٢٩ بهمن آزاد کردند. من هم در این روز آزاد شدم. ولی هنوز کسانی در زندان مانده بودند.

ممنون از این گفتگو

#socialtags