بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > کشتار زندانيان سياسی در سال ١٣٦٧ در زندان‌های تهران و شهرستان‌ها > ١٣٦٧ کشتار جمعی زندانيان سياسي در تبریز (١)

١٣٦٧ کشتار جمعی زندانيان سياسي در تبریز (١)

گفتگوی با محمدرضا متین

دو شنبه 8 دسامبر 2008

زندان تبریز از مخوف ترین زندانهای ایران در دهه ٦٠ بود. ولی متاسفانه ما اطلاعات اندکی از وقایع این زندان داشته ایم. همانطور که در گزارش حاضر ملاحظه می کنید، بسیاری از رخدادها به دلیل فضای شدیدا بسته و ممنوع کردن صحبت در بین زندانیان بر گزارشگر هم پوشیده مانده است. برای روشنتر شدن فاجعه ٦٧ در زندان تبریز، ما در بیداران گزارش و گفتگو ها را پی خواهیم گرفت.
گفتگوی حاضر در نوامبر ٢٠٠٨ با محمدرضا متین صورت گرفته که از ٩ اردیبهشت ١٣٦٢ تا ٥ خرداد ١٣٦٩ در زندانهای ارومیه و تبریز بوده است.

آقای متین در سال ١٣٦٧ شما در کدام زندان بودید؟

من آن موقع در بند ٤ زندان تبریز بودم. این بند یکی از بندهای سه گانه بود که به زندانیان سیاسی تعلق داشت. من دستگیر و زندانی ارومیه بودم. مرا به همراه ٤٣ نفر دیگر، که جزو زندانیهای سرموضعی شناخته می شدیم، اواخر سال ٦٤ یا شاید هم نوروز ٦٥ با اتوبوسی از ارومیه به زندان تبریز انتقال دادند.
بند ٤ یک بند تنبیهی بود و در اتاقهای آن همیشه بسته بود. بند توسط توابها اداره می شد و ریاست زندان فقط دورادور بر بند نظارت داشت. در هر اتاق چند تخت سه طبقه وجود داشت. توابی بالای یکی از طبقه ها می نشست و همه چیز را زیر نظر و کنترل داشت. ما حق صحبت با همدیگر را نداشتیم. توابهای مامور هر یک ساعت یک بار پست عوض می کردند. آنها هر کدام در دفتری از رفتار ما و وضعیت حاکم بر اتاق گزارش می نوشتند.
در اتاقی که من بودم، تعدادمان حدود ٨ نفر بود. وضعیت زندان تبریز با زندانهای دیگر شهرها، که من در گزارشها، کتابها و همچنین خاطرات شما خوانده ام، قابل مقایسه نیست، خیلی بدتر بود.

آیا در آن زمان شما متوجه تغییراتی در زندان شدید؟

در ماه تیر آن سال-اگر اشتباه نکرده باشم- پرسشنامه هائی را آوردند و دادند به زندانیها که آنها را پر کنند. سوالاتی که آمده بود از جمله اینها بودند: مواضع زندانی، اعتقاد او به اسلام و همچنین وضعیت بعد از آزادی بود. یعنی پرسیده بودند: اگر از زندان آزاد شوید تضمین می کنید که بر علیه جمهوری اسلامی اقدامی نمی کنید.
بعد ما را بصورت منفرد و حضوری برای مصاحبه خواستند. شخصی از وزارت اطلاعات زندان آنجا بود که از ما سوالهائی می کرد، که آنها هم سوالهای عقیدتی بود، و ما مجبور بودیم جواب دهیم.

بعد از این مصاحبه ما را به سلول مجرد فرستادند. من حدود سه ماه در یک سلول انفرادی بودم. در این مدت ملاقات نداشتم و از هیچگونه امکان اولیه برخوردار نبودم. نه مسواک داشتم نه وسیله بهداشتی دیگر. حتی در دو ماه اول اقامتم در سلول مرا به حمام نبردند. بدتر از همه چون دیر به دیر مرا با دستشوئی می بردند، مجبور بودم در سلول رفع حاجت کنم. چیزی جز کاسه غذا در اختیارم نبود. مجبور بودم در همان کاسه ادرار کنم. در نوبت دستشوئی کاسه را خالی می کردم و می شستم و بعد در همان کاسه غذا می گرفتم. بدنم شپش گذاشته بود. بعد از دو ماه و ده روز نگهبانی آمد و گفت لباس بپوش، ملاقات داری. ساعت حدود ٥ عصر بود.

چه ماهی بود؟

دقیقا حضور ذهن ندارم. یا اواخر مرداد بود یا اوائل شهریور. نگهبان مرا فرستاد حمام. دوش گرفتم و لباسهایم را شستم. مدتی بعد به همراه یک تواب رفتم ملاقات. آن موقع ملاقات قطع بود. ملاقات من و یک نفر دیگر، که او را هم آورده بودند، یک استثنا بود. آنطور که بعدها فهمیدم مادر من بهمراه مادر آن زندانی دیگر- که هوادار یکی از گروه های چپ بود و زنده است- بعد از اینکه هر روز می آمدند جلوی زندان و خبری نمی گرفتند، روزی با خودشان نفت برده بودند جلوی زندان. همانجا نفت را ریخته بودند روی خودشان و گفته بودند اگر به ما ملاقات ندهید، خودمان را آتش می زنیم. مقامات زندان ناچار شده بودند به ما ملاقات بدهند. مادرم که با دیدن من خیلی خوشحال شده بود، یقه پیراهنش را درید و اولین چیزی که گفت، این بود: پسرم تمام دوستانت را در زندانهای ایران اعدام کرده اند.
برگشتم به سلول. در آن روزها من به خاطر گریز از شپش و گرما با یک شورت داخل سلول می گشتم. حدود دو هفته بعد از ملاقات، دو نفر پاسدار آمدند و دریچه سلول را باز کردند. وقتی مرا نیمه لخت دیدند، گفتند: چرا شئونات اسلامی را رعایت نمی کنی؟ چرا لباس نمی پوشی؟
من شپش ها و ماده د.د.ت را که دور سلول پاشیده شده بود، نشان دادم. گفتند: چه نیازهائی داری؟ گفتم من هیچ چیز ندارم. در آن سه ماه من هیچ امکانی در سلول نداشتم. یک روز بعد از بازدید آنها، آمدند و گفتند که مرا به بند می فرستند.
از زندانیان بند خیلی کاسته شده بود. تعداد زیادی از مجاهدین را اعدام کرده بودند و عده ای را هم آزاد کرده بودند.

از زندانیان چپ هم کسی را اعدام کردند؟

از زندانیها چپ یک نفر در تبریز اعدام شد: مجتبی مطلع سراب*.

اتهام او چی بود؟ آیا قبلا محاکمه شده بود؟

به خاطر ارتباط با سازمان اکثریت زندانی بود. اطلاعی دیگر از او ندارم. من او را فقط به قیافه می شناختم. ما زندانیهای تبریز را نمی شناختیم. از صورت چرا، ولی نامها را نمی دانستیم. چون ما حق نداشتیم کلمه ای با همدیگر رد و بدل کنیم.

گفتید «ما». منظور ٤٤ نفر زندانیهای ارومیه است؟

بله، ما را در اتاقهای مختلف پخش کرده بودند

در اتاق شما ترکیب زندانیان چگونه بود؟ زندانیان چپی و مجاهد با هم بودید؟

بله، ترکیب مختلط بود. مثلا در اتاقی که من بودم، سه نفر هم اتهام من، یعنی توده ای بودند؛ دو نفر هوادار اقلیت و سه نفر هم از مجاهدین بودند.

آن سه مجاهد چی شدند؟

آن سه نفر اعدام شدند. منتها من اسمشان را نمی دانم. گفتم که ما حق صحبت با هم نداشتیم و همدیگر را نمی شناختیم.

مجاهدینی که با شما از ارومیه به تبریز آورده شده بودند، چه شدند؟

همه آنها را در تابستان ٦٧ برگرداندند ارومیه و آنجا تیرباران کردند. اما اینکه چه بر آنها گذشت، دوباره محاکمه شدند یا نه، من اطلاعی ندارم.

تیرباران شدند یا به دار اویخته شدند؟

اطلاع ندارم.

آیا آنها قبلا دادگاهی شده بودند و حکم داشتند؟

بله، همه شان قبلا محاکمه شده بودند و حکم داشتند.

اسامی آنها را بیاد دارید؟

ناصر بدری (برادرش یعقوب بدری در سال ١٣٦١ در حین انتقال از ارومیه به سلماس توسط پاسداران به شلیک گلوله به قتل رسید)

بهمن شاکری

سیروس لطفی

علی شیرزاد

سلمان قاسمی

نظری، متاسفانه اسم کوچکش را بیاد ندارم. او از شهر ماکو بود.

حسن معزی که اهل شهر خوی بود.

برگردیم به ادامه صحبتهای قبلی. زمانی که شما در سلول بودید، از سلولهای دیگر هیچ خبردار نمی شدید؟

نه. بهیچوجه. این را هم بگویم که بار دومی بود که مرا به سلول مجرد می بردند. بار اول زمانی بود که تازه از ارومیه منتقل شده بودیم. آن موقع حدود یک ماه در سلول مجرد بودم. بعد به اتاقهای دربسته فرستاده شدیم که شرحش را دادم.

چه مدت در اتاقهای دربسته بودید؟

حدود دو سال. در این دو سال صحبت کردن برایمان ممنوع بود.

هواخوری چی؟

هواخوری هم نداشتیم.

اتاقهای دیگر هم این وضعیت را داشتند؟

بله، همه اتاقهای بند ٤ این وضعیت را داشتند.

دوباره برگردیم به سال ٦٧. چه موقع ملاقاتها دوباره برقرار شد؟

حدود خرداد بود که ملاقاتها قطع شد و ما را بعد از مدتی بردند سلول. اگر حضور ذهن داشته باشم، اواخر شهریور یا اوائل مهر ماه بود که ملاقات دادند و زندان حالت عادی بخود گرفت. در این مدت عده زیادی را آزاد کرده بودند.

همان موقع؟ تابستان ٦٧؟

بله، همان وقت.

آزاد شدگان تعدادشان چقدر بود؟ از مجاهدین بودند یا از چپها؟

تعدادشان را نمی دانم. ولی هم از مجاهدین بودند و هم چپها، که آزاد شدند.

شما که ماندید، تعدادتان چقدر بود؟

زیاد نبودیم. من ابتدا حکم اعدام داشتم که بعدا به ابد تقلیل یافت و بعد هم شد ٥ سال. منتها این ٥ سال شامل دو سالی که در ارومیه در زندان سپاه بودم، نمی شد. در نتیجه بعد از آن دو سال، پنج سال دیگر هم کشیدم و بعد در سال ٦٩ آزاد شدم.

در آن چند ماه قبل از آزادی تان، فشارها به همان اندازه سابق بود؟ توابها باز هم قدرقدرتی می کردند؟

نه، فشارها بشدت سابق نبود. از تعداد توابها خیلی کم شده بود. دیگر کسی را نداشتند که مدام ما را زیر کنترل داشته باشد. هواخوری هم داشتیم.

از توابها هم کسانی را در سال ٦٧ اعدام کردند؟

بله، از توابها هم اعدام کردند. وضع توابها با هم فرق می کرد. این نبود که هرکس که به خود می گفت «منافق»، تواب باشد یا همکاری کند. مجاهدینی که از ارومیه با ما آورده بودند، هیچکدام همکاری نمی کردند، ولی وقتی از آنها سوال می کردند، می گفتند منافق. ولی در عمل سرموضعی بودند.
در زندان تبریز گویا در سالهای اول دهه ٦٠ مجاهدین تشکیلاتی ایجاد کرده بودند که دو – سه سال قبل از انتقال ما به آنجا لو رفته بود. اینها را دوباره برده بودند زیر بازجوئی. تعدادی از آنها به وضع ناجوری افتاده بودند و با رژیم همکاری می کردند. تعدادی از اینها را سال ٦٧ اعدام کردند.
در تابستان ٦٧، زمانی که هنوز به سلول منتقل نشده بودم، متوجه شدیم که عده ای توابها غیبشان زده. بعد ها فهمیدیم که آنها را برای شناسائی مجاهدینی که در عملیات فروغ جاودان دستگیر یا کشته شده اند، برده اند.

تخمین می زنید که در تابستان ٦٧ در تبریز چند نفر را اعدام کردند؟

نمی دانم.

اطلاع دارید که اعدامها را چگونه به خانواده هاشان خبر دادند؟

اطلاعی ندارم. اما حتما خود خانواده ها خبردار شدند. گفتم مادرم که آمد ملاقات من، گفت که دوستانت را در همه زندانهای ایران اعدام کرده اند. اینطوری خبر بین مردم پخش شده بود.

از محل دفن اعدام شده ها خبر دارید؟

تبریز را نمی دانم. اما در ارومیه آنها را در قسمتی از گورستان شهر، که باغ رضوان نام دارد، دفن کرده اند. این قسمت از بقیه مردگان جداست.

اطلاعی دارید که از زنان زندانی هم اعدام شده باشند؟

نه، اطلاع ندارم. ما متاسفانه هیچگونه تماسی با خانمهای زندانی نداشتیم. بعد از آزادی هم نشنیدم که از خانمها در ارومیه اعدام کرده باشند. تبریز را نمی دانم.

یک سوال حاشیه ای: مقامات زندان با زندانیها به چه زبانی صحبت می کردند؟

کسانی که برای مصاحبه با ما آمده بودند در آن موقع، به زبان فارسی سوال می کردند. در دادگاه هم زبان رسمی، فارسی بود.

ممنون از این گفتگو


* مجتبی مطلع سراب در ٢١ فروردین ١٣٦٨ اعدام شد. برای اطلاعات بیشتر در باره زندگی و دوره بازداشت ایشان می توانید به سایت امید/بخش یادبود مراجعه کنید.

#socialtags