بازگشت به صفحه نخست > خاوران > به مادرم به مادران، در ميعادگاه مادران
به مادرم به مادران، در ميعادگاه مادران
رضا معينی
پنج شنبه 14 سپتامبر 2006
از تاريخ اين سوی سيمهای خاردار و ديوارهای سيماني چه میدانيم؟ از مادراني که موهای خود را بر در زندانها سفيد کردند، مادرانی که اگر نبودند، شايد چندين ٦٧ ديگر را برسرمان آوار میکردند. پايداريشان هيچ از فرزندانشان کم ندارد. در برابر سپاه مرگ و يورشها در نبرد با فراموشي، ايستادند و چون چشم خاوران ها را نگهبان بودهاند. مادران امروز، حافظان حافظه ما شدهاند
تو تنها پشت قاب عکست نشستهای و با همان چشم هایی که هيج گاه، حتا وقتي عصباني ميشدی، از مهر خالی نميشدند، نگاهش ميکنی. تازه از آغوشش بدر آمدهای و در برابرش نشستهای و به او خيره شده ای. لابد فکر ميکنی چرا خسته نمیشود. چند سال کشيده است؟ چند سال ديگر ميتواند بکشد؟
قابها را از زير چادرهاشان بیرون ميآورند و روی زمين ميگذارند، با گل آذينشان میکنند و بعد دور «کانال» مينشينند، يکي مويه ميخواند و ديگری، سرودی را که اينجا، در "ميعادگاه مادران " ياد گرفته است، «سرود خاوران». بعد همه با هم دم مي گيرند و برايتان میخوانند.
نگاهت به آنهاست که به صف در برابر شما ايستادهاند. شايد چشمانت ميپرسند : چند سال زجر کشيدهاند اين مادران؟ هيچ حساب کردهايد شما؟
امسال ١٨ سال پس از ٦٧ و ٢٦ سال پس از ساختن خاوران است. هيجده سال است که اين بيابان را معيادگاه خود کردهاند، معيادگاه خاطرهی سالهای زندگي ربوده شدهشان، زندگي ِ که همه درپيوند با عهدیست که با شما بستند. ميبينيد امروز اين بيابان را زنده کردهاند، گلستانش میخوانند.
در میانشان هستند کسانی که هم "قزل قعله" ساقي را به ياد دارند و هم "دانشگاه شهید کچویی" لاجوردی را، بعضي هاشان حتا لاجوردی را هم در دوران زنداني بودنش ديدهاند. روزهايي که در زندان قصر به ملاقات شما ميآمدند. مادری ميگفت : "يکبار که به ملاقات پسرم رفته بودم ديدمش، از پشت توریهای اتاق ملاقات قصر، نمي دانم چرا، ولي از نگاهش ترسيدم". او هم مادر را ديده بود، در پشت همان عينک سياه دودی که چشمان پر نفرتاش را پنهان میکرد. ده - يازده سال بعد همين مادر که برای ملاقات پسرش دوباره سرو کارش به زندان افتاده بود و به ملاقات «دادستان انقلاب» رفته بود. به لاجوردی آن روز را يادآوری کرده بود و از او شنيده بود که : "چرا همان موقع راهنمايش نکردی و به دين نياورديش!" مادر هم گفته بود: «نصحيتش ميکردم تا "سپاس شاها" بگويد!»
مادر را با چشمبندی بر چشم به دفتر دادستاني اوين فرستاده بود و در مقابل شعبه هفت نشانده بودش تا داد وهوار تعزيریها را بشنود. مادرتنها به شما فکر کرده بود و برای شما گريه کرده بود.
در بهار آزادی که اولين و آخرين روزهای شاد خانههاشان بود، ساقی و تهرانی رفتند و لاجوردی آمد، زندان ماند و مادران در پشت درهای بستهی آن.
و تو حال تنها نگاه میکنی، از پشت آن قاب عکس که هر روز گردگيريش مي کند و شيشهاش را پاک میکند
" يکبار که به خاوران حمله کرده بودند، به خيابان ريختيم و قابها را روی دست بلند کرديم و وسط جاده راه افتادیم. پاسدارها دنبال ما آمدند و راه را بستند. یکیشان قاب را از دستم گرفت و به زمين زد. شيشهی قاب شکست. عکس بر زمین افتاده و قاب شکسته را که دیدم دنیا برسرم خراب شد. ديوانه شدم، بالای قاب عکس شکسته شروع کردم به وای وای کردن و کندن موهايم، دست خودم نبود، چنان داد میزدم و موهایم را میکندم که پاسدارها شرجایشان خشکشان زده بود و بهت زده نگاهم میکردند. سرنشینان چند ماشين عبوری که متوقف شده بودند و بیرون آمده بودند و به بدور ما حلقه زده بودند. پیرزني از ميانشان داد زد : " بچهاش را کشتيد و حالا هم که به يک قاب عکس دلخوش است، چرا قاب عکسش را میشکنيد؟ " من از اين حرفش خوشم نيامد ولی حرفی هم نزدم، نمیخواستم تنها کسي را که در ميان آن همه آدم با من همدلي کرده بود، ناراحت کنم. بعضي وقتها که دلم میگيرد و به قاب عکس نگاه میکنم، ياد حرف آن زن میافتم. نمیدانم؛ شايد راست میگفت و تنها «دل خوشي»" من است."
قاب عکس، فرزند آنهاست، قهرمان آنها، گاه همهی دار و ندار آنها، برای این قاب عکس رنجها بردهاند و مرارتها کشيده است، بدنبالش زندان به زندان رفتهاند، برای او که امروز در گورستاني بي نام و در گوری بینشان خوابيده است، و تنها قاب عکسش مانده. رفقايش اگر به ياد بياورند، سرود و یا قطعه شعری ميسرایند، شعر هم قاب میشود در کنار قاب عکس! و مادر چشمها را که میبندند شايد باز به حرف آن زن که از آن خوشش نيامده بود فکر میکند. تنها «دل خوشي».
"تو تنها نگاه میکنی از پشت آن قاب عکس. میتواني به یاد بیاوری، مادر چند زندان و چند زندانبان ديده است ؟ چند بار " ديگر اميدی نيست" يا " اميدوار باش" را شنيده است. چند بار از دلهرهی خبر مرگ فرزندش، مرده است، چند بار با این دلهره و سرگردانی منتظر بوده تا خبری از تو بگیرد و یا ملاقات کند، و چند بار آرزو کرده است، اين روز را نبينند که تو فقط قاب عکسي باشي» و تنها «دل خوشي."
تو دلهره را در فاصلهی دو تعزير و بازجويی میشناسی، اما نمیدانی دلهره و اضطراب دائم يعنی چه، و گام برداشتن و اميدوار بودن، وقتي که اضطراب و درد قلبت را میفشارد. میدانی؟ همهی درد و اضطراب خود و تو را، او باهم کشيده است. بعضي از آنها بيش از چهل سال است که در دلهره انتظار میکشند.
نخست دلهره که به تو در خيابان مشکوک نشوند، بعد دستگير نشوی و شکنجه نشوی و زير شکنجه نميری، دادگاه نروی، در دادگاه حکم سنگين نگيری ، اعدام نشوی، تا پايان حبس سلامت باشی. و تا زماني که بودی دلهرهی مرگت. و بعد هم که کشته شدی، دلهره پايان نيافت. دلهره برای برگزاری مراسم سوگواری، پيدا کردن قبرت، بعد سنگ قبرت را نشکنند، و يا در خاوران پيدايت کند، بداند کجايی هر چند که نيستي.
اين قاب عکس «دلخوشي» او نيست، تاريخ اوست، تاريخ زندگي زنانیست که عمر شيرين خود را در پشت درهای بستهی زندانها گذراندند.
و حال تو تنها از پشت شيشهی قاب نگاه ميکنی. ملاقات میکردی نمیدانستي که اين ملاقات حاصل چه زحمتي است. زندانبانان گفته بودند " این نام را ذفتر زندان نداريم"! تو نمیدانستي که مادر چند بار از شورايعالی قضايی به زندان و از آنجا به قم و خانه آیتالله منتظری و بعد دوباره به دادستانی چهاراه قصر و زندان رفته بود.
اول فردی و بعد مادران با هم، مادران همبندان دورهی شاه و يا خميني که همديگر را باز در پشت درهای بستهی زندانها پيدا کرده بودند. نامههايشان به طومار تبديل شد و جمع های کوچکشان بزرگتر شد، آنگاه زندانبان مجبور شد ليست زندانيان را تهيه کند و زندانی رسيد امضا کند، ملاقات بدهند و او بیاید و پشت آن قاب شيشهای تو را ببيند و تو باز هم لبخند بزنی و تا ملاقاتی ديگر دوباره به اين در و آن در بزند.
از زندان که خلاص شدند به گورستانها آمدند. انتخاب نکردند شعار هم ندادند، هيچ وقت هم ادعايی نداشتند، تنها مادر بود و عشق بود و مهر. بودهاند مادراني که حتا تفنگ فرزند را بر داشتند، اما روراست باشيم، حماسهی اين مادران هم کمتر از آنان نيست.
از آن سوی و از شما در زندان، مقاومتتان و آن لبخندها و "نه" به دژخیم گفتن، گفته ايم و شنیدهام. از تاريخ اين سوی سيمهای خاردار و ديوارهای سيماني چه میدانيم؟ از مادراني که موهای خود را بر در زندانها سفيد کردند، مادرانی که اگر نبودند، شايد چندين ٦٧ ديگر را برسرمان آوار میکردند. پايداريشان هيچ از فرزندانشان کم ندارد. در برابر سپاه مرگ و يورشها در نبرد با فراموشي، ايستادند و چون چشم خاوران ها را نگهبان بودهاند. مادران امروز، حافظان حافظه ما شدهاند.